قیصر نسل ما

کد خبر: 167685

محمد اشعری/ حالا دلم به حال نسل بعد می‌­سوزد که نوجوانی‌شان رنگی از قیصر ندارد، خاطره مشترکی و شعرگونه­‌ای ندارند که با هم مرور کنند، با هم بخوانند. حالا می‌­فهمم حفره‌ای که این روز‌ها نوشتن را این قدر سخت می‌کند و نشدنی، جای خالی یک قیصر است؛ قیصر نسل ما!

قیصر نسل ما

«ورود بیمار قیصر امین­ پور / ۲: ۴۵ بامداد سه­‌شنبه / شرح حال: ایست تنفسی و در حالت احیا وارد بیمارستان شد / کبود و بی­جان / عملیات احیا در بیمارستان صورت گرفت / جواب نداد / ساعت ۳: ۳۵ بامداد بیمار فوت کرد / تمام.» وقتی از روی گزارش اورژانس بیمارستان دی، رسیدم به کلمه «تمام»، وقتی دکتر کشیک از دردهای مدام دیالیزهای مداوم گفت، وقتی از شریف بودن و لبخندهای بیماری صحبت کرد که از سال ۷۸ (و آن تصادف شدید) مشتری دائمیشان شده بود، تازه معنای سه­‌شنبه­‌های سنگین و تلخ و بی‌حوصله را فهمیدم. از آن روز به بعد هرچه درباره­‌اش می‌نویسم، نمی‌­شود. راضی­‌ام نمی‌­کند، نمی‌شود. انگار این شعرهای همیشه زنده نمی‌­گذارند، این شعرهای پرخاطره اجازه نمی‌­دهند. هر وقت یاد سهمگین­‌ترین ۸ آبان همه عمرم می‌­افتم، نوشتن سخت­‌تر می‌­شود. هرچه دنبال دلیل می‌­گردم، پیدا نمی‌­کنم. انگار با رفتن قیصر، یک حفره بزرگ ایجاد شده که در همه این چهار سال، پر نشده باقی مانده. آخر قیصر -شعر‌هایش، نوشته‌هایش، ترانه‌هایش و مجله­‌اش- همه نوجوانی ما بود. (روی این همه تاکید دارم.) هر چه به عقب برمی­گردم، ردپایش پررنگ­‌تر می‌شود و آن حفره عمیق­‌تر؛ از‌‌ همان بچگی، با «پیش از این­‌ها فکر می‌­کردم خدا / خانه­‌ای دارد کنار ابر‌ها» با خدا حرف زدم. اصلا من روستا ندیده، با متن‌های او عاشق روستا شدم. وقتی در بی­‌بال پریدن، در ستون خودمانی­‌هایش، در جای جای مجله خاطره­‌انگیزش از روستا می‌­نوشت. من از صفای «عصمت گناه کودکان‌گی» تا مروه «نوجوانی نجیب جوشش غرور» م را با «به قول پرستو»‌های او یک نفس دویده‌ام. من با «این روز‌ها که می‌­گذرد، هر روز...» او نوجوانی­‌ام را به جوانی گره زدم. «نیم­رخ» نوجوانی­‌ام با شعرهای انتظار او، با شعرهای عاشقانه‌اش کامل شد. من -اصلا- با ترانه­‌های او شعر را فهمیدم! این روز‌ها چقدر دلم می‌­خواهد رادیو یا تلویزیون شعر‌هایش را مدام پخش کند تا افسوسم بیشتر شود؛ «ای که بوی باران شکفته در هوایت...»، «با یادت‌ای بهشت من...»، «اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم...»، «به یادت داغ بر دل می‌نشانم» و هزار بیت نانوشته دیگر را بشنوم تا بیشتر و بیشتر حسرت بخورم که چرا دیگر این شعر‌ها دلم را بهم نمی‌­ریزد. من اعتراف می‌­کنم که با شعرهای ناب او عاشق شدم. دزدکی با شعر‌هایش اشک ریختم. «غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی‌وفا / به جور کردن سه چهار بیت سوزناک زورکی». سردرگمی­‌های جوانی­ام را «یادداشت‌های درد جاودانگی» او گم و گور کرد. من (منظورم من نویسنده نیست که این همه تکرارش می‌­کنم، همه همنسلانم را می‌گویم) -بی اغراق- بخش عمده‌ای از خاطرات نوجوانی­ام را مدیون اویم. راستی چه روزی را برای رفتن رزور کرده بود؟ سه شنبه‌ای که خدا کوه را آفرید، (سقوط هواپیما C۱۳۰ و شهید شدن آن همه همکار هم سه شنبه بود فکر کنم!) هشتمین روز از هشتمین ماه سال؛ روز نوجوان. حالا دلم به حال نسل بعد می‌­سوزد که نوجوانی‌شان رنگی از قیصر ندارد، خاطره مشترکی و شعرگونه­‌ای ندارند که با هم مرور کنند، با هم بخوانند. حالا می‌­فهمم حفره‌ای که این روز‌ها نوشتن را این قدر سخت می‌کند و نشدنی، جای خالی یک قیصر است؛ قیصر نسل ما!

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها