هرگز خزان بهار شود؟! این مجو محال... حاشا بهار چو خزان زشتخو نیست!

کد خبر: 254094

در این احوال بودند که یکی از حامیان فرقه ای انحرافی که در مجلس نشسته بود، ناگاه به طریقی خودجوش مجلس به هم ریخت و فریاد برآورد که: «مرده شوی این مردک عاشق پیشه را ببرد که کورست و مقام بلند بزرگان و اکابر همی نداند!» پس مولانا در جوابش فرمود:ای مرده‌ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست ... رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست!!

هرگز خزان بهار شود؟! این مجو محال... حاشا بهار چو خزان زشتخو نیست!

سرویس خواندنی‌های «فردا» : در این فروردین که هوا مفرح ذات است،گاه بوق های انکر الاصواتی به سیاست بازی مشغول می شوند و فرح بهار را می زدایند. برای پیشگیری از این امر در ایام نوروز از نصایح بزرگان علم و ادب بهره می گیریم و جامه ذوق در حوض ادب می افکنیم تا اسفند یاران کهنه خو از میان برخیزند و بهاردلان سبک بار به میدان آیند. در اولین گام این شما و این نصایح حکیم مولوی رومی ...

********************

آورده اند که مولانا جلال الدین در موسم بهار مجلس درسی کرده بود و طالبان را حکمت می آموخت اندر حکایت زنده باد بهار!! و مریدان جانب توجه به سوی مولانا چرخانده بودند و حیران او را همی نظاره می کردند که مولانا جلال الدین فرمود:

در شهر شما یکی مشائیست

کز وی دل و عقل بی‌قراریست

پنهان یاری به گوش من گفت

کاین جا پنهان لطیف یاریست

هر کسکی را از او نصیبیست

هر سخنش را در آن بهاریست

در این احوال بودند که یکی از حامیان فرقه ای انحرافی که در مجلس نشسته بود، ناگاه به طریقی خودجوش مجلس به هم ریخت و فریاد برآورد که: «مرده شوی این مردک عاشق پیشه را ببرد که کورست و مقام بلند بزرگان و اکابر همی نداند!» پس مولانا در جوابش فرمود:

ای مرده‌ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست

رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست!!

ماننده خزانی هر روز سردتر

در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست!

هرگز خزان بهار شود؟! این مجو محال

حاشا بهار همچو خزان زشتخوی نیست!

گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت

شرمت کجا شدست؟ تو را هیچ روی نیست!

مریدان نیز در آن حال که این مرید چموش از مجلس خارج همی می کردند، می گفتند:

« بهار آمد بهار آمد بهار بی خشکبار آمد!!

فشار آمد فشار آمد فشار در سال مار آمد!!

کسی آمد کسی آمد که مردم را بخنداند

کسی آمد که از سودش هزاران مردم بی کار آمد!!

کجا آمد کجا آمد که اینجا او ندارد جا

ولیکن مردک پر رو، عجب بی‌اعتبار آمد!!

پس مولانا جلال الدین آنان را به آرامش دعوت کرد و فرمود:

کنون ناطق خمش گردد! کنون خامش به نطق آید!

رها کن حرف نشمرده که حرف بی‌شمار آمد!

پس سخن ادامه داد که:

«خبرت هست که در شهر سخن ارزان شد

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار

سرخوش و رقص کنان در حرم چاوز شد!!

خبرت هست ز دزدی سه هزار میلیاردی!

شحنه عدل بهار آمد و او پنهان شد!!

پس یکی از مریدان گفت که: «یا شیخ حال که فصل بهاران است و حال که زمستان گذشته است از پیشین دیگر چیزی مگوی که گذشته ها گذشته است! سخنِ نو بگو که که از سخنت روید گل های تازه کو به کو!!

از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا

زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود »

شیخ جلال الدین فرمود:

«علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود

گر زمستان بد بود، اندر بهاران صد شود!!

هر که او یک صحبتی کردش که کردش از نفاق

در دو عالم عاقبت او ضاله از ایزد شود

پس چنانکه اشک از چشمانش سرازیر گشت به آوای بلند فرمود:

«اینک آن نوحی که رای مردمان کشتی اوست

هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند

هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک

هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود

ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند»

و گفت که در پایان دانید که:

«این قافله بار ما ندارد، از آتش یار ما ندارد

هر چند درخت‌های سبزند، بویی ز بهار ما ندارد»

رفیق بی کلک

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها