کلاغه میره پیش قاضی و میگه: «قاضی! صبر کوچیک خدا چقدره؟» قاضی میگه: «چهل سال.» برمیگرده به آشیونهش. همن وقت بوی کباب میشنفه. يه جايی زیر يه درخت، کسی داشته یه تیکه گوشت نذری کباب میکرده. کلاغه دو تا بال داشته، دو تای ديگه هم قرض میکنه، جست میزنه گوشت کبابی رو از تو منقل بلند میکنه میندازه تو لونهش. نگو یه تیکه آتيش هم چسبیده بوده به کباب. کلاغه که از خوشحالی غشغش خندههاش به آسمون بوده، جست میزنه که ببينه ديگه چی پيدا میکنه. يه هو میبينه آشیونهش آتیش گرفته و جوجههاش کباب شدهن. برمیگرده پیش قاضی و میگه: «قاضی! مگه نگفتی صبر کوچیک خدا چهل ساله؟ پس این چه بلایی بود که سر جوجههام و سر آشيونهم اومد؟» قاضی میگه: «اين مال حساب پدرت بود، مال خودت هنوز مونده!»
لینک مطلب
دیدگاه تان را بنویسید