زندگی آسمانی حاج همت

کد خبر: 47430

وبلاگ گردان وبلاگی کمیل

زندگی آسمانی حاج همت
بنام خدا زندگی مشترك ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور كردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم. قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.» برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در كنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حركت ما را كند می‌كرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه كه باید، به مقصد رسیدیم. حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت كند، چرا این ‌قدر دیر كردی؟!» بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.» بعداز ورود به شهر، به دعوت یكی از برادران دزفولی كه از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشكهای دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها كرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم كه نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امكاناتی. یكی از دوستان حاجی گفت كه دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساكن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم كه پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود. دست به كار شدم. افتادم به جان در و دیوار و كف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار كه اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل كاسه، بشقاب، توری، استكان و یك شیشه گلاب خریدم. گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش كف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود. بالاخره بعد از گذشت حدود یك ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشك و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد و شیشه‌ها را می‌لرزاند. یك روز حاجی یك چراغ خوراك ‌پزی و یك جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -كه دشمن بی‌خانمان‌شان كرده بود و ناچار كنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش كرد. فقط چند دانه آن را كه لای كاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد. با شدت گرفتن موشك‌باران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مكان كرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل كردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور كم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌كردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریكی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سكوت را می‌شكست. یك‌بار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود كه دیدم در خانه را می‌زنند. دلم گواهی می‌داد كه حاجی است. وقتی در را باز كردم، دیدم كنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت: «شرمنده‌ام. چند هفته است كه تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت كرده‌ام. حالا هم كه با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.» برای من، دیدن او مهم بود و حالا كه آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود. روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌كه یك شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، كمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت كرد. از لحنش فهمیدم كه چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌كرد. هرچه اصرار كردم كه بگذار بمانم، قبول نكرد. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود. * همسر شهید
لینک مطلب
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها