چگونه می‌شود مخالف خشونت بود؟

کد خبر: 583899

وبسایت نیویورک‌تایمز مجموعه مصاحبه‌هایی با فیلسوفان و نظریه‌پردازان انتقادی دربارۀ خشونت ترتیب داده است. در سومین مصاحبه ناتاشا لنارد، نویسندۀ همکار وبسایت نیو انکوایری با برد اوانز مدرس ارشد روابط بین‌الملل در دانشگاه بریستول انگلستان و مدیر پروژۀ تاریخچه‌های خشونت، به گفت‌وگو نشسته است. از آخرین کتاب‌های اوانز «آینده‌های دورانداختنی؛ فریبندگی خشونت در عصر نمایش (به‌همراه هنری ژیرو)»، «حیات انعطاف‌پذیر؛ هنرِ خطرناکْ ‌زندگی کردن (به‌همراه جولین رید)» و «ترور لیبرال» اشاره کرد.

چگونه می‌شود مخالف خشونت بود؟
خشونت
ترجمان علوم انسانی: آنچه در ادامه می‌آید مصاحبه‌ای است با براد اوانز، دانشیار روابط بین‌الملل در دانشگاه بریستول انگلستان. او بنیان‌گذار و مسئول پروژۀ جهانی تاریخچه‌های خشونت است، پروژۀ تحقیقاتیِ مبتکرانه‌ای که در پی کاوش معنای خشونت جمعی در قرن بیست‌و‌یکم است. از آخرین کتاب‌های او می‌توان به آینده‌های دورانداختنی؛ فریبندگی خشونت در عصر نمایش۱ (به‌همراه هنری ژیرو)، حیات انعطاف‌پذیر؛ هنرِ خطرناکْ ‌زندگی کردن۲ (به‌همراه جولین رید) و ترور لیبرال۳ اشاره کرد.
ناتاشا لنارد: کتاب شما آینده‌های دورانداختنی با این مقدمه آغاز می‌شود که امروزه در رسانه‌ها «خشونتْ امری شایع و فراگیر است». شواهد بسیاری برای تقویت این مدعا به ذهن می‌رسد؛ کافی است نگاهی به صفحۀ اول سایت‌های خبری بیندازید. اما رسانه‌ها همیشه به خشونت علاقه نشان می‌داده‌اند. تکیه‌کلام «خبرِ خون خوب می‌فروشد»۴ چیز تازه‌ای نیست. این مدعا چندان قابل‌دفاع به نظر نمی‌رسد که در جهان امروزی با خشونت بیشتری مواجهیم و رسانه‌ها خوراک زیادتری نسبت به گذشته برای انعکاس خبریِ خشونت دارند. به‌نظر شما مشخصه و وجه منحصربه‌فرد فراگیری خشونت در جهان امروزی و نحوۀ انعکاس آن چیست؟

براد اوانز: با این گفتۀ شما کاملاً موافقم که پیوندهای میان خشونت و رسانه‌های ارتباط‌جمعی یکی از مشخصه‌های تکرارشونده و همیشگی روابط انسانی بوده است. کافی است نگاهی به نخستین صفحه‌های نمایش‌نامۀ اورستیای آیسخولوس بیفکنیم تا با قصه‌هایی دربارۀ پیروزی در نبرد و استراتژی‌های ارتباطی روبه‌رو شویم، مثلاً در این مورد خاص، علامت‌دادن از طریق آتش. اما امروزه منطق آگاهانۀ خشونت، بالاجبار مشاهده‌کردن آن و ماهیت فراگیر و همیشه حاضرش سبب شده است با خشونتی متفاوت با گذشته روبه‌رو باشیم. بی‌شک، در حال گذار به دوران تازه‌ای هستیم، دورانی که در آن مواجهه با خشونتِ (واقعی یا تخیلی) فراگیرتر شده است و حضورش را بیش از همیشه حس می‌کنیم. این دوران تازه، قطعاً، با افزایش آگاهی ما از تراژدی‌های جهانی نسبتی مستقیم دارد، چون امروزه تکنولوژی به مواجهۀ ما با چنین وقایع فاجعه‌باری سروشکل تازه‌ای بخشیده است. ازسوی‌دیگر، این دورانِ تازه با واقعیت‌ خام و بی‌رحمانۀ خشونت و نیز حس عمیق ناامنی مردم نسبت دارد، حسی که حتی اگر ادعا شود توهمی یا جعلی است، چیزی از واقعی‌بودنش کاسته نمی‌شود. یکی از استدلال‌های بنیادین من در آثارم این است که در جوامع معاصر خشونت بدل به اصلی شده است که ساختارها را ذیل خود تعریف کرده و سامان می‌دهد. خشونتْ واسطۀ همۀ روابط اجتماعی شده است. این مسئله، وقتی ما قربانی بالفعل خشونت هستیم، اهمیت کمتری دارد. آنچه منطق قدرت را در جوامع لیبرال امروزی برمی‌سازد، نه واقعیت بالفعل خشونت، بلکه این واقعیت است که ممکن است قربانی بعدی خشونتْ خودِ ما باشیم. از این رهگذر، تخیل سیاسیِ ما بدل به عرصۀ تاخت‌وتاز فجایع بالقوه‌ و گوناگونی شده است که ممکن است در آینده رخ بدهند. همین دیروز و پس از انتشار خبری دربارۀ تهدید تروریستی، تمام مدارس لوس‌ انجلس تعطیل شد. حوادثی ازاین‌دست یادآور اضطرابی است که هرروزه تجربه‌اش می‌کنیم. حس ناامنی بدل به هنجاری تازه شده است: از ترور گرفته تا وضع آب‌وهوا و هر آن چیزی که در میانۀ این دو سر طیف است. ناامنی پدیده‌ای است که امروزه در سطوح محلی و جهانی نقش ایفا می‌کند و پیوسته در حال تیره‌وتار‌کردن مرزهایی است که میان مفاهیم قدیمی‌تر مانند وطن/میدان نبرد، دوستان/دشمنان و جنگ/صلح وجود داشته است. این امر، به‌نوبۀ خود، به نظامی‌سازیِ۵ بسیاری از رفتارهای روزمره، مخصوصاً در جوامعی با تنوع نژادی، منجر شده است. هیچ‌کدام از این موارد را نمی‌توان از مسئلۀ عصر تکنولوژی‌های رسانه‌ای جدید منسلخ کرد، عصری که، به‌معنی دقیق کلمه، جهانی فاجعه‌زده را برای ما به یادگار گذاشته است. درواقع، اینک مجبور شده‌ایم به تماشای بسیاری از رخدادهای تراژیکی بنشینیم که فراتر از کنترل ما به نظر می‌رسند و درواقع منشأ اضطراب‌های مشترک ما هستند. گذشته‌ازاین، تکنولوژی‌های هوشمندِ در دسترس هم رابطۀ میان تولیدکنندگان برنامه‌ها و مخاطبان را به‌شیوه‌ای بازتعریف کرده‌اند که سیطرۀ رسانه‌های قدیمی‌تر را به تحدی طلبیده است. یکی از پیامدهای قابل‌توجه این امر، تغییر جهت به‌سوی شخصیت انسانی دادن به خشونت است. منظورم صرفاً روش‌هایی نیست که جنگ‌ها از طریق آن‌ها خود را مطابق با اصول انسان‌دوستانه معرفی می‌کنند. مشخصۀ اصلی خشونت در قرن پیشین انسانیت‌زدایی به‌انحای مختلف بود، دورانی که در آنْ قربانیان اغلب از صحنۀ جنایت حذف می‌شدند. اما هم‌اینک گروه‌هایی همچون داعش انسان‌ها را به‌منزلۀ موجوداتی به نمایش درمی‌آورند که به‌راحتی می‌توان آن‌ها را به دور انداخت. داعش مشخصه‌های انسانی قربانیانش را به‌نحو گسترده‌ای رسانه‌ای می‌کند. مهم نیست قربانی خبرنگار باشد یا همجنس‌گرا یا امدادرسان بین‌المللی یا یکی از لیبرال‌های پیشرو. ناتاشا لنارد: برخی چنین استدلال می‌کنند که هنگامی که در اَعمال خشونت‌ورزانه، بر «انسانیت»، یعنی چهرۀ انسانی قربانیان، تأکید می‌ورزیم، درواقع این مطلب را اعلان می‌کنیم که انسان‌ها ضروری هستند و نمی‌توان به‌سادگی آن‌ها را دور انداخت و حذف کرد. روزنامه‌ها با ستایش از قربانی درواقع همین اندیشه را در سر می‌پرورانند. اما شما الان می‌گویید که اتفاقاً چنین کاری نتیجه‌ای عکس می‌دهد و خشونت به‌عنوان انسانیت‌زدایی و زاید‌بودن انسان هر دو به یک مقصد منتهی می‌شوند. می‌شود این نکته را قدری بیشتر باز کنید؟ براد اوانز: در اینجا ما با دو نوع خشونتِ متمایز سروکار داریم، دو نوع خشونتی که، گرچه اموری مجزا از هم به نظر می‌رسند، پیوندها و روابط ظریف، ناملموس و پیچیده‌ای با یکدیگر دارند. ازیک‌سو، می‌توان بر این مطلب انگشت گذاشت که انسان‌ها، یعنی همان قربانیان بی‌شمار و بی‌نام و بی‌چهره‌ای که اغلب قربانی می‌شوند، موجوداتی یک‌بارمصرف و حذف‌شدنی‌اند. آن‌ها در دل گستره‌ای از ناامنی‌ها، تحقیرها، سرکوب‌ها و مصائب زندگی می‌کنند. اما همین انسان‌های «دورریختنی»، که اغلب تحت کنترل‌اند، به‌وقتش حصارهایشان را می‌شکنند تا خشونت پنهان در نظم سیاسی را آشکار کنند. این مطلب هم دربارۀ جنبش «زندگی سیاهان مهم است»۶ (جنبشی که با تماشای وحشیگری پلیس به جوش‌وخروش درآمده است) صادق است و هم دربارۀ اجساد کودکان پناه‌جویی مانند آیلان که جنازه‌اش در سواحل ترکیه پیدا شد. ازسوی‌دیگر، ما منظرۀ سامان‌دهی‌شده‌تری از خشونت داریم: از رخدادهای واقعی تا تولیدات فرهنگی و سرگرمی، تولیداتی که نقش گسترده‌شان در عادی‌سازی خشونت و بسترسازی برای خلق خشونت کاملاً اثبات شده است. می‌توان این امر را بر حسب رابطۀ متقابل میان زندگی‌های دورانداختنی با فرد قربانی‌شده و نیز دلیل‌آوری به‌سود گونه‌های میلیتاریستیِ خشونت توضیح دهیم. برخی فلاسفه ما را به رابطۀ میان خشونت و امر مقدس توجه داده‌اند. آنچه مرا نگران می‌کند این است که خشونتی که بر سر قربانیان آمده سرشار از معانی نمادین شود تا بدین‌ترتیب بر خشونت و نابودی فزاینده مهر تصویب و تجویز زده شود. به‌عبارت‌دیگر، برای تأیید خشونت، آن هم به‌اسم قربانیان، صحنه‌‌هایی به تصویر کشیده ‌شوند که حقیقتاً تحمل‌ناپذیرند، صحنه‌هایی که هیچ هدفی جز بهره‌برداری سیاسی ندارند. یکی از وحشتنا‌ک‌ترین مصادیق این امر را می‌توان در جریان همین حملات اخیر در پاریس و سن‌برناردینو بعینه مشاهده کرد. داعش یا همان دولت اسلامیْ مدام تصاویری پخش می‌کند که در حد اعلای خشونت هستند و با این کار، به‌شیوه‌ای تکان‌دهنده، انسانِ قربانی و انسانِ دورانداختنی را یکجا به تصویر می‌کشد. داعش استراتژی روشنی دارد: تلاش برای جلب حداکثری توجه جهانیان از طریق نمایش‌دادن عمیق‌ترین گونه‌های خشونت اعمال شده بر قربانیان. خشونت‌های داعش پیامدهای دیگری هم دارند؛ داعش شرایطی ایجاد می‌کند که واکنشِ خشن را اجتناب‌ناپذیر می‌سازد. هدف داعش از به‌کارگیری خشونتْ خلق آینده‌های دورانداختنی است. اگر توجه خود را تماماً معطوف به جمعیت‌های انسانی‌ای کنیم که احتمالاً بیش از بقیه می‌توانند در مقابل مطالبه برای خشونت و جنگِ بیشتر مقاومت کنند، می‌توانیم این تصویر از خشونت را به زیر بکشیم و تاریخ را به مسیر متفاوتی هدایت کنیم. در مواجهه با چنین نمایشی از خشونت، همواره، مجموعه‌ای گسترده و پیچیده از عواطف ما -از غم، وحشت، ترس و خشم گرفته تا نگرانی برای امنیت خانواده، دوستان و افرادی که دوستشان داریم- بسیج می‌شوند تا واکنش خشونت‌بار و نظامی را توجیه کنند، چنان‌که فرانسوا اولاند همین اخیراً گفت: «ما نیازمند خالص‌ترین صورت عدالت هستیم، یعنی 'جنگی بی‌رحمانه'»، انگار که مثلاً مشخصۀ دوره‌های قبلیِ خشونتْ ترحم و دلسوزی بوده است. وقتی به آینده می‌نگریم، گویی سرنوشت آن را با خشونت گره زده‌اند و این امر پرسش‌هایی جدی در این باره ایجاد می‌کند که چگونه می‌توانیم به خود جرئت دهیم که دربارۀ شکستن چرخۀ باطل خشونت حتی فکر‌کنیم. ناتاشا لنارد: ظاهراً رسانه‌ها تصور می‌کنند فقط زمانی می‌توانند انسانیت و مبارزات گروه‌های سرکوب‌شده را به‌نحو تصویری یا نوشتاری منعکس کنند که منظرۀ خشونت‌های وارد بر بدن قربانیان را به تصویر درآوردند. همین مورد آیلان را، که جنازه‌اش در سواحل ترکیه پیدا شد، در نظر بگیرید یا تصویر بدن بی‌جان مایکل براون، همان نوجوان غیرمسلحی که در خیابان‌های شهر فرگوسن کشته شد؛ جنازۀ مایکل سه ساعت و نیم رها شده بود. خیلی کم‌ پیش می‌آید که رسانه‌های غربی اجساد مرفهان بی‌درد سفیدپوست را به‌عنوان سرتیتر خبری‌شان نمایش دهند. (درواقع، رسانه‌های اجتماعی و بنگاه‌های خبری در تقلای این هستند که خط‌مشی‌شان را چنان ترسیم کنند که بتواند جلوی پخش ویدئوهای اعدام داعش را بگیرد.) آیا اینکه به‌تعبیر شما «سرنوشت جهانِ ما با خشونت گره خورده است» تااندازه‌ای با این واقعیت مرتبط است که ما اغلب هنگامی با دیگران احساس همدردی و همبستگی می‌کنیم که تصاویری از قربانیان خشونت ‌ببینیم؟ براد اوانز: البته نباید در این میان از روابط قدرت غفلت کنیم، روابطی که به‌تعبیری کارشان وساطت و انتقال رنج است. مواجهۀ ما با خشونت و روایتی که از این مواجهه به دست می‌دهیم تابع نوعی سیاست‌زدگی افراطی شده است، امری که باعث می‌شود که به برخی از صور رنجْ اهمیت بیشتری داده شود و بدین ترتیب توجهاتْ معطوف به کشته‌شدگانی می‌شود که ظاهراً خونشان از بقیۀ قربانیان رنگین‌تر است. سیاست همیشه آکنده از ادعاهایی دربارۀ قربانیان حقیقی خشونت‌های تاریخی بوده است. این بر عهدۀ ماست که قربانیانی را به یاد آوریم که پا‌ک‌کن تاریخ نامشان را پاک کرده است. البته وظیفۀ ما منحصر به این نیست. درواقع مطالب بسیاری با مضمون صورت‌های تکامل‌یابندۀ همبستگی و همدلی و همین‌طور مضمون تکرارشوندۀ قربانیانْ مکتوب شده است، اما امروزه همچنان موظفیم که، از سر انسان‌دوستی، قربانیانِ خشونت را از بند صاحبان قدرت برهانیم، قربانیانی که اکنون به چهره‌های شناخته‌شدۀ سیاسی بدل شده‌اند. از این رهگذر می‌توانیم جلوی بسط خشونت و نابودی، به‌نام عدالت جهانی، را بگیریم. ناتاشا لنارد: استیون پینکر در کتاب فرشتگانِ بهتر ذات ما۷ استدلال می‌کند که از منظر ابژکتیو شاهد کاهش خشونت در جهان هستیم، اما برای من دقیقاً روشن نیست که آیا می‌توانیم یا حتی مجازیم تاریخ خشونت را بدین طریق کمّی کنیم. به‌نظر من این گفته کاملاً بی‌معنی است که اکنون شاهد خشونت بیشتر یا کمتری در سطح جهان هستیم. من، در حداقلی‌ترین حالت، هرگونه تلاش برای کمیت‌سنجی خشونت را رد می‌کنم. به‌نظر من چنین تلاشی از منظر تاریخی ممکن است خطا باشد، چون تلقی کنونی ما از خشونت را مسلم و مفروض می‌گیرد و خشونت را امر بی‌زمانی در نظر می‌گیرد که در طول تاریخ بی‌تغییر باقی مانده است. البته ما می‌توانیم دربارۀ گسترش چشم‌انداز خشونت و کیفیات آن سخن بگوییم. نظر شما دربارۀ یافته‌ها و تلاش‌های پینکر، که اکنون مورد قبول عموم قرار گرفته، چیست؟ براد اوانز: برای پاسخ به پرسش شما نخست باید به چند مسئله اشاره کنم. نباید از این واقعیت چشم بپوشیم که سازمان‌ها و افراد بسیاری خود را وقف پروژۀ بسیار عظیم و فوق‌العاده مهم مستند‌کردن تلفات انسانی جنگ‌ها و درگیری‌ها کرده‌اند. اقداماتی ازاین‌دست برای پاسخ‌گو نگاه‌داشتن افرادِ نشسته بر مسند قدرت ضروری است، چه این اقدامات شامل پژوهش موشکافانه برای آشکارکردن شهادت‌های فراموش‌شدۀ قربانیان باشد و چه شامل تلاش برای ثبت‌وضبط مفصل «تلفات جانبی» جنگ‌های جدیدتر. حیات هیچ انسانی را نباید کم‌بها شمرد. این کار نیازمند هشیاری مداوم و البته ثبت دقیق رخدادهاست. همان طور که گفتید نباید در دام‌های روش‌شناختی‌ای بیفتیم که افرادی همچون پینکر پهن کرده‌اند. کار او به‌حد اعلایی از فراموشی تاریخی منجر می‌شود، چون خشونت را بر اساس سنجه‌های متفاوتِ ناظر به نیستی می‌توان سنجید. چنین آثاری از نظر اخلاقی و سیاسی بدون درنظرگرفتن هیچ ملاک و معیاری صرفاً حد وسط را به‌عنوان دیدگاه درست می‌پذیرند. چنین تلاش‌هایی برای کمّی‌سازی خشونتْ دقیقاً به صورت‌هایی از حسابگری فایده‌گروانه منجر می‌شوند که بر حسب آن برخی انواع خشونت، مکرراً، به‌عنوان «شر کمتر» توجیه می‌شوند. درنتیجه، ابعاد انسانی خشونت، مثلاً جنبه‌های کیفی خشونت اغلب در این دست‌نوشته‌ها نادیده گرفته می‌شوند. چنین رویکردهایی درواقع نمی‌توانند به پرسش‌هایی اخلاقی نظیر این پرسش پاسخ دهند که «چه زمانی کشتن بس است؟». نمی‌توان هیچ خط تمایز واضحی دربارۀ میزان معقول کشته‌شدگان ترسیم کرد. آیا می‌توانیم مرگ هزار نفر را بپذیریم و مرگ هزارویک‌ نفر را نه؟ تمام صورت‌های خشونت را باید، به‌سهم خود، به تیغ نقد کشید و محکوم کرد. فقط در این صورت است که می‌توانیم با فرارفتن از دوگانه‌های آشکارا سیاسی‌شده‌ای همچون خوب و بد، عادلانه و ناعادلانه، و تحمل‌پذیر و تحمل‌ناپذیر (که تماماً مبتنی بر چنان معیارهای کمی‌ای هستند) چرخۀ باطل خشونت را بشکنیم. ادعاهای خاص پینکر از نظر تاریخی و با پیش چشم داشتن رابطۀ میان لیبرالیسم و خشونت کاملاً مشکوک به نظر می‌رسد. مهم‌تر آنکه مقولاتی که پینکر به کار می‌گیرد به‌راحتی در قالب جهان‌نگری‌ها و دیدگاه‌های هنجاریِ ازپیش‌مفروضش جا می‌گیرد. به‌هر‌روی، چنان‌که می‌دانیم، قوام‌بخش خشونت سیاسی چیزی نیست مگر دلهرۀ فکری و نارضایتی عمیق. مثلاً همین تیراندازی‌های جمعی اخیر در ایالات ‌متحده نشان می‌دهد که چگونه هم تشخیص و هم تعیین کمیت خشونت همچنان ذیل جبرگرایی سیاسی تعریف می‌شود. گرچه هنوز حوادثی مانند کشتار کلرادو اسپرینگز با توسل به وضعیت سلامت ذهنی قاتلان تبیین می‌شود (و در این میان هیچ اعتراض نظام‌‌مندی به قوانین مربوط به اسلحه، باورهای دینی و حمایت از گروه‌های سیاسی مطرح نمی‌شود)، فجایع دیگر، مثل همین حملۀ اخیر در سن‌برناردینو، مستقیماً افراد را با خشونت‌های تاریخی مرتبط می‌سازد. ناتاشا لنارد: دربارۀ نحوۀ استعمال واژۀ «خشونت» در زبان روزمره چه؟ من پیش‌ازاین نوشته‌ام که رسانه‌ها تا چه اندازه در به‌کارگیری درست این واژه اهمال می‌ورزند. مثلاً گزارش خبری‌ای می‌دیدم که می‌گفت اوضاعْ «رو به خشونت گرایید»، درحالی‌که صرفاً برخی اشیا خسارت دیده یا خراب شده بودند. این گفته بدین معنی است که اشیا هم می‌توانند قربانی خشونت باشند. همچنین گزارش‌های خبری برای به‌تصویرکشیدن اوضاع در فرگوسن مدام از این عبارت استفاده می‌کردند که «اوضاع به خشونت گرایید»، انگار که قبلاً همه در صلح و صفا در کنار هم زندگی می‌کردند. این گزارش‌ها عامدانه این واقعیت را نادیده می‌گرفتند که وقتی پلیسی که از مصونیت برخوردار است به نوجوان سیاه‌پوستی شلیک می‌کند، حرف‌زدن از صلح و عدم‌خشونت هیچ معنایی ندارد. آیا فکر می‌کنید ما نیازمند برداشت درست‌تری برای صورت‌بندی ماهیت خشونت هستیم؟ آیا موافقید که خود این واژه به‌نحو غیرمسئولانه‌ای استعمال می‌شود؟ چگونه می‌توان راه بهتری برای اطلاق و استعمال این واژه یافت؟ براد اوانز: خشونت همواره کلافی درهم‌پیچیده بوده که راه به هیچ تعریف شسته‌رفته‌ای نمی‌داده است. والتر بنیامین، فیلسوف آلمانی، اعتقاد داشت که یکی از عظیم‌ترین چالش‌های فکری پیشاروی ما به‌دست‌دادن نقدی از خشونت است که بتواند اقتضائات زمانۀ ما را برآورده سازد. چگونه می‌توانیم به‌نحو نقادانه به مسئلۀ خشونت بپردازیم و درعین‌حال حساسیت اخلاقی خود را نسبت به قربانیان حفظ کنیم و عدالت را در حق آنان به‌جا آوریم؟ اغلب، خشونت را به‌شیوه‌ای ابژکتیو و طبیعت‌گرایانه بررسی می‌کنند، شیوه‌ای که تجاوز مدام به حیات انسان‌ها و هول و هراس این تجربه را نادیده می‌انگارد. به‌هر‌حال، اگر خشونت را صرفاً به هجوم فیزیکی منحصر کنیم، فهم کاملاً ناقصی از این مفهوم پیدا کرده‌ایم، مثلاً سوءاستفادۀ روانی یکی از گونه‌های خشونت است و ما اغلب فراموش می‌کنیم که برخی از زیان‌بارترین و پابرجاترین تلفات جنگ همین آسیب‌های ذهنی‌ای است که به فرد وارد می‌شود. مضافاً اینکه می‌توان با دلیلی قاطع نشان داد که غفلت فراگیرِ اجتماعیْ تأثیر گسترده‌ای بر زندگی انسان‌ها دارد و از همین رو می‌تواند به‌عنوان یکی از اشکال خشونت برشمرده شود. منظورم از غفلت فراگیر اجتماعیْ رنجی غیرضروری‌ است که به‌واسطۀ بیماری‌های اجتناب‌پذیر و تخریب محیط‌زیست ایجاد می‌شود. نکتۀ مهم این است که ابعاد نظام‌مند و تماماً انسانی خشونت را بازشناسیم. برای این کار، افزون‌براینکه باید اشکال چندگانۀ خشونت را به‌دقت زیر ذره‌بین بگیریم، باید کلاف بداعت‌ها و سازگاری‌های منطقی آن را نیز از هم باز کنیم. بااین‌همه، نکتۀ مهمی را مطرح کردید. به‌محض اینکه خشونت را به‌عنوان امری عینی و ملموس تعریف کنیم -مثلاً ابژه‌های اصلی‌ای را که خشونت بدان‌ها دلالت دارد مشخص کنیم- به‌سادگی می‌توان به باورهای هنجاری و اخلاقی متعارف و تثبیت‌شده عقب نشست، باورهایی که میان مرزهای توجیه‌پذیر و توجیه‌ناپذیر خشونتْ مرزهای سفت‌وسختی ترسیم می‌کنند. ما مایلیم اَشکال توجیه‌پذیر خشونت را تحمل کنیم، اما این قصه دربارۀ خشونت‌های توجیه‌ناپذیر صدق نمی‌کند. با درنظرگرفتن این مطلب، بهتر آن است که چگونگی عملکرد خشونت در درون نظمی اجتماعی را به پرسش بکشیم؛ یعنی رژیم‌های قدرت را -عمدتاً بر اساس انواعی از خشونت(ها) که تحمل می‌کنند و نه فقط بر اساس ایده‌هایشان- زیر سؤال ببریم. همچنین باید بپرسیم که خشونت‌هایی ازاین‌دست چگونه به کار تصدیق و مردودشماری معنای حقیقی زندگی‌ها می‌آیند. خب، در عالم اندیشه، این مطلبْ ما را به کجا می‌رساند؟ مایلیم که، به‌جای داغ‌کردن تنور بحث از معنای حقیقی خشونت، به‌سراغ پرسش آخر شما بروم. ما، در حال حاضر، به تفکر‌کردن علیه خشونت بیش از همیشه نیاز داریم. سایمون کریچلی در مقاله‌ای مستدل۸ به این مطلب اشاره می‌کند که شکستن چرخۀ خشونت و انتقام نیازمند مختصات و منابع سیاسی و فلسفی تازه‌ای است که بتوانند ما را به مسیر دیگری هدایت کنند. صحبت‌هایم را با اشاره به مجسمۀ مشهور اندیشه‌گر۹ رودن تکمیل می‌کنم، مجسمه‌ای که بی‌تردید هنوز هم یکی از مشهورترین تجسم‌ها و تجسدهای انسانیِ تحقیق فلسفی و انتقادی است. شکل نمادینی که بهمجسمۀ متأمل و منزوی رودن داده شده است، فی‌نفسه، باید ملاحظاتی انتقادی در ما برانگیزاند، مخصوصاً خصیصه‌های نژادی، فرم عضلات و نیز حالت تنومندانۀ مجسمه، آشکارا، به قواعد و اصول جنسیت‌مدارانه و نژادی و پایست‌گرایانه۱۰ دلالت دارند. اما بیایید اندکی در این باره فکر کنیم که اندیشه‌گر حقیقتاً دارد به چه چیزی فکر می‌کند. اندیشه‌گر درحالی‌که بر روی پایسنگ خود ایستاده، می‌تواند دربارۀ هر چیز بخصوصی تأمل کند. البته امیدواریم دربارۀ مسئلۀ مهمی فکر کند، اما این حالت مبهم و گنگ مجسمه چیزی نیست که خود رودن قصدش را در سر داشته است. در مجسمۀ اصلی (۱۸۸۰) اندیشه‌گر درواقع پیشاپیشِ دروازه‌های جهنم۱۱ زانو زده است. این امر به چند دلیل جالب‌توجه است: نخست اینکه، اندیشه‌گرِ رودن در پس‌زمینۀ «صحنه‌ای از خشونت» معنادار شده است. اندیشه‌گر در محضر واقعیت‌های عریانِ خشونت و رنج آغاز به تأمل کرده است. درواقع اندیشه‌گر را مجبور کرده‌اند که، برای رسیدن به حقیقت، رنج را بر خویش هموار سازد. دوم اینکه، از منظر رابطۀ اندیشه‌گر با خشونت، تنش جالب‌توجهی در حالت مجسمه وجود دارد. اندیشه‌گر، که پیشاپیشِ دروازه‌ها نشسته است، ظاهراً از منظرۀ تحمل‌ناپذیری که در پشت سرش قرار دارد روی برگردانده است. این امر می‌تواند نشان‌دهندۀ گرایش عامی باشد که متأسفانه به‌هنگام تفکر دربارۀ خشونت در جهان امروز رخ می‌نماید، یعنی روی‌برگرداندن به‌سوی امر انتزاعی یا اتخاذ موضعی که از منظر علمی خنثی‌کننده است، یعنی «عینیت». بااین‌حال، بر اساس یکی از تفاسیری که می‌کوشد معنای این اثر را مشخص سازد، مجسمه بازنمودی از دانته است که چنان‌که در کمدی الهی روایت شده است، دربارۀ دوایر دوزخ به تأمل نشسته است. آیا امکان دارد که مجسمه به‌جای برگرداندن رویش، درواقع، به مغاک زیر پایش خیره شده باشد؟ این شگفت‌انگیز است. اینجا بار دیگر این پرسش اخلاقی ایجاد می‌شود که مجبورشدن به تماشای خشونت چه معنایی دارد. سوم آنکه اندیشه‌گر در منظرۀ اصلی و به‌صورت کاملاً تعمدی «شاعر» نامیده شده است. به‌نظر من این امر دلالت‌های ژرفی برای بازاندیشیِ آیندۀ امر سیاسی دارد. برداشت اولیه از اندیشه‌گر انسانی زجرکشیده بود که همچنان آزادی فکری‌اش را حفظ کرده و می‌تواند از طریق شعر از رنج‌هایش استعلا بجوید. ما همچنان فکر می‌کنیم سیاستْ دانشی اجتماعی است که سیطرۀ حقیقی‌اش در حیطۀ قدرت عقل استدلالی است. این امر مشخصۀ قرن‌ها دلیل‌تراشی، توجیه‌سازی و محاسبۀ خشونت است که سبب شده خشونتِ تحمل‌ناپذیر بدل به امری گزاف و درعین‌حال بهنجار شود. مقابله با این سیر نیازمند بازاندیشیِ خودِ سیاست در قالبی شاعرانه‌تر است، قالبی که وظیفۀ تخیلِ آینده‌های بهتر و شیوه‌های مطلوب‌تر برای زندگی در میان دیگران بر دوش آن بار شده است. پی‌نوشت‌ها: * این گفت‌وگو در تاریخ ۱۶ دسامبر ۲۰۱۵ با عنوان Thinking Against Violence در وبسایت نیویورک‌تایمز منتشر شده است و سایت ترجمان در تاریخ ۸ آبان ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان چگونه می‌شود مخالف خشونت بود؟ ترجمه و متشر کرده است. [۱] Disposable Futures: The Seduction of Violence in the Age of Spectacle [۲] Resilient Life: The Art of Living Dangerously [۳] Liberal Terror [۴] if it bleeds, it leads ترجمۀ تحت‌اللفظی این نقل‌قول کم‌وبیش این می‌شود که «خبری که دربارۀ خون و خون‌ریزی است، باید لید باشد». در این نقل‌قول میان bleed (خون و خون‌ریختن) با lead (تیتر اول) رابطه‌ای وجود دارد که البته در فارسی انعکاس‌پذیر نیست. [مترجم] [۵] militarization [۶] Black Lives Matter [۷] The Better Angels of Our Nature عنوان کتاب تلمیحی دارد به یکی از سخنرانی‌های مشهور لینکلن و منظور پینکر اشاره به انگیزه‌هایی انسانی همچون همدردی، حس اخلاقی و عقلانیت است که ما را از خشونت به‌سوی نوع‌دوستی سوق می‌دهد. [مترجم] [۸] The cycle of revenge (Stone, 2011) [۹] The Thinker [۱۰] survivalist [۱۱] Gates of Hell

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها