این شهر، من را به وحشت انداخته/ هوای آلوده تهران از بعضی از آدم‌هایش پاک‌تر است

کد خبر: 632747

نه خنده‌ام می‌گیرد نه گریه. مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی که فکر می‌کردند همیشه قوی می‌مانند و همه چیز را تحمل می‌کنند، یک گوشه با نگاهی سرد ایستاده‌ام و گذر زمان را نگاه می‌کنم.

تنهایی در شهر
سرویس اجتماعی فردا؛ پویا راد: نه خنده‌ام می‌گیرد نه گریه. مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی که فکر می‌کردند همیشه قوی می‌مانند و همه چیز را تحمل می‌کنند، یک گوشه با نگاهی سرد ایستاده‌ام و گذر زمان را نگاه می‌کنم. گذر زمان را نگاه می‌کنم که با من و این شهر چه کرده است و با پوزخند به من و امثال من که فکر می‌کردیم همیشه با هر فشاری سخت و محکم سر جای خود می‌ایستیم چه کرده است.
مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی، یک دنیا غصه روی شانه‌هایم هر شب به خواب می‌رود و هر روز صبح فقط به این امید بیدار می‌شوم که یک روز دیگر هم طاقت بیاورم و این ساختمان و تمام کسانی که به من تکیه کرده‌اند امیدشان خراب نشود. تمام کسانی که به من تکیه کرده‌اند دلشان قرص و محکم باشد که من هنوز فرو نریخته‌ام ولی اگر روزی فروریختم چه؟
مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی، در این شهر پر از دروغ و کثیفی گیر افتاده‌ام و حتی نمی‌توانم از آن بیرون بزنم. هرچند ریشه‌ام در این همه فریب و دروغ خشکیده است ولی نمی‌توانم از آن فرار کنم. جایی بروم که نفس بکشم. احساس آزادی کنم. احساس شادی کنم. جایی بروم که من را در وسط یک تئاتر غم‌انگیز رها نکنند و نبینم آدمهایی را که بچه هایشان را می‌فروشند. نبینم پولدارهایی را که حتی سلامتی فقرا را از بدنشان بیرون می‌کشند. کلیه‌هایشان را می‌خرند. زندگی‌هایشان را می‌خرند.
مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی، زنگ زده‌ام. از درون زنگ زده‌ام. زنگ زدم چون هیچکس زنگ خانه‌ام را نزد. هیچکس از من نپرسید توی این دود و دم چه بر سرت آمده است؟ در این شهر که کسی از این سوال‌ها نمی‌پرسد. صبر می‌کنند مثل «پلاسکو» فرو بریزی بعد برایت مراسم ترحیم می‌گیرند. نه کسی دوست است، نه کسی نگران. همه برای خودشان نگرانند. همه سنگ خودشان را به سینه می‌زنند.
مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی، دست و پایم را بسته‌اند. هر روز تا شب و هر شب تا صبح جان می‌کنم و آخرش هم هیچ. از پارک وی و فرشته متنفرم. از لب خط متنفرم. از هر جایی که باعث شد فراموش کنیم همه ما انسانیم و به یک اندازه حق داریم از زندگی لذت ببریم متنفرم. از کافه‌هایی که قیمت قهوه ترک‌شان برابر است با لباس‌هایی که کودک های جنوب شهر هر شب خوابشان را می‌بینند متنفرم. از نزول‌خورها، از رشوه‌بگیرها، از موادفروش ها، از قماربازها، از تمام کسانی که چهره کثیف شهر را، کثیف‌تر کرده‌اند متنفرم.
مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی، هر لحظه منتظر فرو ریختنم و نگرانی‌ام این است آنهایی که به من دل خوش کرده‌اند، آنهایی که به من تکیه کرده‌اند تکلیف‌شان چه می‌شود. آنهایی که چشم امیدشان به من است. هنوز سرپا ایستاده‌ام. هنوز می‌جنگم اما تا کی؟ تا کی منتظر یک ناجی بمانم؟ تا کی درد بکشم و دم نزنم؟ تا کی ماشین‌های میلیاردی و خانه‌های اشرافی را تماشا کنم و با خودم دو دو تا کنم که پول این ماشین، پول این خانه، چندین خانوار بدبخت را از جهنمی که در آن گیر کرده‌اند نجات می‌دهد؟

مثل تیرآهن‌های ساختمان‌های قدیمی، مثل تیرآهن‌های ساختمان پلاسکو، دیگر امیدم را از دست داده‌ام. نه از کسی دلخورم، نه از کسی چیزی می‌خواهم. نشسته‌ام و با لبخندی تلخ، آنچه در شهر اتفاق می‌افتد را نگاه می‌کنم و حرفی نمی‌زنم. حرفی نمی‌زنم چون دیگر حرفی برای زدن باقی نمانده. در آلودگی هوا و آلودگی آدم‌ها نفس می‌کشیم و چقدر تحمل آلودگی هوا راحت‌تر است. هوای شهر گاهی صاف می‌شود اما بعضی از این آدم‌ها نه. نشسته‌اند و می‌خورند و می‌خوابند و فراموش کرده‌اند همگی بالاخره در جنوب شهر و در کوچکترین فضای ممکن به خواب می‌روند. کاش باران می‌بارید. کاش بارانی می‌بارید تا تمام این کثیفی‌ها را می‌شست و برای همیشه از چهره این شهر پاک می‌کرد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها