نگاه وحيانی به علوم
كار ايدئولوژيك جريان علم را ميگيرد. بايد اسلام و فرهنگ اسلامي را بشناسيم.
جام جم: علوم انساني در هر كشوري بايد براي رفع و حل مشكلات جامعه تلاش كند و مبتني بر پايههاي تمدني آن كشور باشد، بنابراين بوميسازي و اسلاميسازي علوم انساني ضروري است. در تشريح و تبيين اهميت علوم انساني، جايگاه آن در كشورهاي پيشرفته و اهميت اسلاميسازي با دكتر غلامرضا اعواني، استاد دانشگاه شهيد بهشتي و رئيس مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران به گفتگو نشستيم. به نظر شما تعريف علوم انساني چيست و براساس چه ملاكي برخي رشتههاي دانشگاهي را در زيرمجموعه علوم انساني قرار ميدهند؟ معمولا علوم تقسيماتي دارد: علوم تجربي، طبيعي، اجتماعي و انساني. اما اگر بخواهيم به صورت اجمال تعريفي از علوم انساني ارائه كنيم، بايد بگوييم علوم انساني علومي است كه موضوع آن در واقع به نحوي انسان است. در عين حال ميتوان انسان را از ديدگاههاي مختلف بررسي كرد و همه اين بررسيهايي را كه درباره انسان صورت ميگيرد علوم انساني نميخوانيم؛ مثلا انسان داراي جسم است و علومي داريم كه فقط درباره جسم انسان صحبت ميكنند. بحث علم زيستشناسي درباره جسم انسان است، ولي مخصوص انسان نيست و درباره حيوانات ديگر نيز بحث ميكند. آن علومي كه فقط درباره جسم انسان است، علوم انساني نيست. آن علومي كه به طور مجموع درباره انسان است، علوم انساني به حساب ميآيند، مانند تاريخ كه مربوط به انسان و در واقع مربوط به فرهنگ انسان است يا حتي جغرافيا، براي اينكه به نحوي با انسان ارتباط دارد و ميتوان گفت جزو علوم انساني است. دين با كل وجود انسان ارتباط دارد و جزو علوم انساني است، فلسفه نيز همين طور و همين طور ديگر علوم. بنابراين علوم انساني، علومي هستند كه با انسان تنها به اعتبار اينكه انسان داراي بدن و جسم است، سروكار ندارد، بلكه به نحوي با كل وجود انسان، خاصه جنبههاي معنوي، فرهنگي وجود انساني ارتباط دارد، اعم از اينكه بررسيها پديداري باشد (چنانكه ما اين بررسيهاي پديداري را در علوم جديد مثل جامعهشناسي يا روانشناسي فراوان ميبينيم. روانشناسي امروز به انسان از آن حيث كه انسان است سروكار ندارد. در واقع به جنبه روان انسان از ديدگاه پديداري ارتباط دارد. همين طور جامعهشناسي و علوم ديگر) يا اينكه غير پديداري باشد. غير پديداري چنانكه ديدگاه قدما بوده است كه انسان را نه فقط از ديدگاه پديداري يا به تعبير امروزي فنومنال، بلكه تا حد امكان از ديدگاه حقيقت وجود او، از ديدگاه حقيقي يا به تعبيري كه امروزيها دارند از ديدگاه نومنال، يعني حقيقت مورد بررسي قرار دهند كه هر دو علوم انساني هستند. درست است كه موضوع علوم انساني انسان است، اما همين انسان در واقع ابعاد و جهات مختلفي دارد. وجود انسان را از ديدگاههاي مختلف و به عناوين مختلف ميتوان بررسي كرد. مثلا جامعهشناسي انسان را از اين نظر كه موجودي اجتماعي است بررسي ميكند، روانشناسي، روان انسان را از ديدگاه پديداري بررسي ميكند. حكمت، يعني انسانشناسي قديم، انسان به ما هو انسان را از آن حيث كه انسان است و او را از تمام موجودات ديگر متمايز ميسازد، مورد بررسي قرار ميدهد؛ بنابراين علوم انساني، علوم كاملا متفاوتي هستند، زيرا در عين حال كه اين علوم وجه اشتراكي دارند و وجه اشتراكشان اين است كه انسان را مورد بررسي قرار ميدهند، اما اختلاف هم دارند و اختلاف آنها در اين است كه هر يك، انسان را به يك اعتبار يا به يك وجه مورد بررسي قرار ميدهند، چنانكه به مثالهاي آن اشاره شد و ميتوان مثالهاي ديگري را در اين زمينه ذكر كرد. غايت علوم انساني چيست و علوم انساني ميخواهد چه معضلي را حل كند؟ علوم انساني ميخواهد تمام معضل انسان را حل كند، يعني اگر علوم انساني نباشد همه چيز حيواني است؛ چرا كه انسان در خيلي از چيزها با حيوان مشترك است. در حيوانيت با همه حيوانات شريك هستيم، پس انسان هم يك وجه حيواني دارد. وجه حيواني انسان را علوم ديگر بررسي ميكنند، اما وجه انساني انسان را علوم انساني بررسي ميكند. انسان در وجود يك مقام و جايگاه بس والا و شريفي دارد. آن چيزي كه انسان را انسان ميكند، همان علم، شناخت و ديد اوست، نه ديد حيواني كه او را به حيوان نزديك ميكند. بعضيها فكر ميكنند انسان واقعا همان حيوان است. انسانِ حيوان را مورد بررسي قرار ميدهند، اما علوم انساني، حيواني كه تنها به اسم انسان است و اشتراكي با حيوانات ندارد را مورد بررسي قرار ميدهد، حيوان در زبان، ادبيات، دين، اجتماع و سياست انساني هيچ اشتراكي ندارد و به معناي حقيقي انساني و الهي است و او را از تمام موجودات ديگر متمايز ميكند و به او يك وجود الهي ميدهد. انسان نوعي، وجود بسيار پيچيدهاي دارد نه اين انسان و آن انسان، نه انسان شرقي، غربي، امروزي، ديروزي، فردايي و پس فردايي، انسان قابليتهاي بسيار زيادي دارد، واقعا يك چيز نيست، از اسفلالسافلين تا اعليالعليين. خداوند در قرآن ميفرمايد: «ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريدهايم، سپس او را به پايينترين مرحله بازگردانيم» (تين، 5 و 4) بحث بر سر اين است كه كدام انسان، آن انسان نوعي را بايد بحث كنيم كه در واقع شامل همه افراد انساني ميشود، قابليتهاي تمام افراد انسان در كل تاريخ در همه فرهنگها و اقليمها را شامل ميشود، انسان نوعي مورد نظر اين انسان است، بنابراين شناختش خيلي مهم است. پس به نظر شما اهميت علوم انساني به لحاظ اهميت انسان در هستي شناخته و سنجيده ميشود و چون انسان داراي ارزش بالايي در هستي است پس علوم انساني هم ارزش بالايي دارد؟ علوم طبيعي مانند زيستشناسي و فيزيك را در نظر بگيريد، حيوان قدرت شناخت اينها را ندارد، باز هم انسان است كه اينها را ميشناسد. انسان است كه وجود را تفسير ميكند. در علوم ديگر نيز همين طور نه اينكه در علوم انساني انسان خودش را تفسير ميكند، بلكه در كل تاريخ، اين انسان است كه جهان را تفسير ميكند. جهان تفسير ندارد. تفسير جهان با انسان است، اگر انسان نباشد، عالم چيز مردهاي است. انسان است كه به عالم تفسير و معنا ميدهد و او را تفسير و علوم را پديدار ميكند. اگر انسان نباشد هيچ علمي وجود نخواهد داشت، پس افق و ديدي كه انسان در آنجا ايستاده و عالم را تفسير ميكند، در همه علوم انساني هست. ببينيد انسان چه شأني دارد كه بدون انسان، علم هم علم نيست نه علم زيستشناسي، شيمي و... وجود دارد. جهان بدون انسان همچون جسد يك مرده است. آنچه به جهان روح زندگي و معنا ميبخشد انسان است و اين معنابخشي به معناي كامل در علوم انساني رخ ميدهد به علت وجود انسان است كه اين علوم وجود دارد و انسان به دليل اينكه تمام عالم را تفسير ميكند، به عالم معنا ميدهد. بدون انسان عالم مثل جسد مرده است. انسان است كه به عالم معنا ميدهد و آن را تفسير ميكند و به علمش ميرسد. عالم مثل جسد مرده و بيروح است، حتي وقتي علوم را ميخوانيم، وقتي انسان خودش را مطالعه ميكند، آن وقت به عظمت وجود پي ميبريم. نبايد انسان را دستكم بگيريم. متأسفانه بيشتر مردم چنان به وجود خودشان عادت كردند كه سؤال نميكنند و نميدانند چه شأني در هستي دارند. اين عادت بسيار بدي است، يعني به خود عادت كردن و خود را عادي ديدن خيلي بد است، يعني انسان سؤال نميكند، نميداند كه كيست و از كجا آمده است، اما آنها كه به اين مقام رسيدند شأن و مقامش را خوب ميدانند. چنانكه گفتم وجود، خود و عالم را تفسير ميكند. خداوند را ميشناسد. از خداوند گرفته تا عالم، آدم و خودش را، خودشناسي، فرهنگ و تاريخش را ميشناسد. به هستي معنا ميدهد. ببينيد انسان چه شأني دارد كه اين انساني كه در زمين او را ناچيز و همانند حيوانات ديگر ميبينيم، اگر در عالم هستي نباشد، عالم مرده است. عالم مانند يك كالبد بيجان و يك جسد بيروح و بيمعناست. پس ببينيد وجود انسان چقدر عالي است و از عالم بس برتر است، عالم انسان را تفسير نميكند، بلكه انسان عالم را تفسير ميكند. عالم ما را نميشناسد، ما عالم را ميشناسيم و همه چيز را از اعليالعليين كه حضرت حق باشد تا اسفلالسافلين كه ماده باشد را ميشناسيم و تفسير ميكنيم و به او معنا ميدهيم. علوم انساني به انسان، فرهنگ، ديد و افق ميدهد و او را انسان ميكند. هيچ چيزي برتر و بالاتر از اين نيست كه انسان به شأن وجودي خودش پي ببرد كه بداند جايگاه او در هستي چيست. اگر فلاح، نجات، دانايي، فرزانگي و فرهنگ انسان در معرفت اوست، اين از طريق علوم انساني به دست ميآيد. از طريق علوم انساني فرهنگ پيدا ميكنيم و فرهيخته ميشويم و خود، اجتماع و تاريخ خود را ميشناسيم. اينها را نبايد از هم جدا كنيم. علوم انساني و ديگر علوم يك پيوستگياي دارند. امروز متأسفانه علوم تقسيم شده و فكر ميكنيم ارتباطي با هم ندارند، اما اينها همه يك علم هستند و دانش يكي بيش نيست و نبايد بگوييم يا اين مورد يا آن مورد، همه اينها به هم پيوسته است و اين علوم در مجموع است كه به زندگي و فرهنگ معنا ميدهد و انسان را داراي فرهنگ، يعني فرهيخته ميكند. به او ديد الهي، خودشناسي، خداشناسي و فرهنگ ميدهد. اينها از هم جدا نيست، بلكه به علوم انساني كاملا مرتبط است. آيا ما به فراگيري و سرمايهگذاري در رشتههايي كه به شكل دانشگاهي تحت عنوان علوم انساني شناخته ميشوند و غالبا نحوه تقسيم شدن آنها بر اساس مدلهاي آكادميك غربي است، نيازي داريم؟ نه اينكه به سرمايهگذاري در علوم انساني نياز داريم، بلكه بسيار نياز داريم. بعد از انقلاب اسلامي غفلت بزرگي نسبت به علوم انساني داشتيم كه بايد هر چه زودتر جبران كنيم. مقام معظم رهبري، آيتالله مطهري و ديگران نسبت به علوم انساني اهتمام زيادي دارند، ولي برخي مسوولان از علوم انساني بيگانگي داشتند، نه اينكه سوء نيتي داشتند، اما چون خود فارغالتحصيل علوم انساني نبودند، ديدشان هم به علوم انساني نبود، البته به علوم ديگر خيلي توجه كردند و اين علوم تا حدودي پيشرفت كرد، اما به قيمت ناديده گرفتن علوم انساني. نميگويم كه علوم انساني متوقف شده، اما آن طور كه شايسته بود، اصلا پيشرفت نكرده است و غفلت عجيبي از آن شده كه بايد با درايت و آگاهي جبران مافات كرد. با توجه به اينكه فرهنگ ما از لحاظ آن چيزي كه ما علوم انساني ميدانيم، بسيار غني است و از غنيترين فرهنگهاي دنياست، بنابراين آن طور كه شايسته است علوم انساني جايگاه مناسبي ندارد. ما در فرهنگي زندگي ميكنيم كه اگر نگوييم غنيترين فرهنگ از لحاظ علوم انساني است، بدون شك حداقل جزو چند فرهنگ غني دنياست. فرهنگ هم امري است كه از طريق آموزش و تعليم از لحاظ نظري و تربيت از لحاظ عملي از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود و اگر يك يا دو نسل غفلت كنند، گسستگي و انقطاع عجيب فرهنگي به وجود ميآيد كه واقعا ضربه و خطر هولناكي است. يكي از مسائلي كه موجب كم اقبالي دانشآموزان ممتاز به علوم انساني شده، مساله كارايي اين علوم است. كسي كه در رشتههاي فني مهندسي تحصيل ميكند، ميداند كه در نهايت بناست چه كاره شود، ولي دانشآموخته علوم انساني، دانشآموخته تاريخ، فلسفه يا جامعهشناسي، بناست چه كار كند؟ اتفاقي كه اكنون افتاده اين است كه مورخان درجه يك كم داريم. در جاي ديگر، در فرهنگهاي ديگر ببينيد چه مورخان برجستهاي دارند. مورخاني دارند كه در فن تاريخ زبانزد هستند، مثلا مورخاني در آمريكا و انگلستان هستند كه ما در كشورمان نام آنها را ميدانيم. همچنين جامعهشناسان و نظريهپردازان جامعهشناسي و روانشناسي را ميشناسيم كه در دنيا معروف هستند، اما اگر به فرهنگ خودمان نگاه كنيم، در اين قرن در جهان اسلام مورخ بزرگي كه قابل مقايسه با طبري، يعقوبي يا مورخان پايينتر باشد واقعا داريم؟! آيا شاعري كه قابل مقايسه با سعدي، حافظ و فردوسي باشد يا در سطح پايينتر داريم؟! البته افرادي هستند، اما نه آنطور كه شايسته فرهنگ و تمدن ماست. خلا عجيبي در علوم انساني داريم، كجاست مورخ ما؟! كجاست نظريهپرداز سياسي كه نظريهپردازي كند؟! كجاست فارابي ما كه نظريهپردازي علمي سياسي كند؟ اكنون در آمريكا و اروپا و... دهها و صدها نفر روي انديشههاي فارابي مطالعه ميكنند. بعضي از بزرگترين فيلسوفان و نظريهپردازان سياسي امروز كار خودشان را از فارابي شروع كردند. اشتراوس كه بزرگترين نظريهپرداز سياسي آمريكاست كتاب معروف «تاريخ سياست» را خودش و شاگردانش نوشتند. كتابي سال 1945 درباره سياست فارابي ديدم كه كم حجم اما در سطح بالاست، اشتراوس در آن زمان، كار خودش را با نظريه سياسي فارابي شروع كرد. خيلي از دانشمندان ديگر اكنون درباره اين مسائل كار ميكنند، مخصوصا دانشمندان يهود درباره نظريههاي فارابي كار كردهاند، ولي ما غفلت داريم. كارهاي تحقيقاتي در سطحي كه آنها انجام دادند ما كمتر انجام دادهايم. يكي از ويژگيهاي كارهاي غرب اين است كه فرهنگهاي مختلف را خوب بررسي ميكنند. يك محقق آلماني 30 سال صرف كرد و خط ميخي را كشف كرد. وقتي اين اتفاق افتاد يك دوره تاريخي شناخته شد. تمام كتبيهها خوانده و فرهنگ ما شناخته شد. ما خودمان نتوانستيم اين كار را انجام دهيم. اين محقق آلماني چرا اين كار را كرد، چون فرهنگ او قوت داشت. با پيدا كردن اين خط و زبان، دورهاي از تاريخ ايران روشن شد، يعني اينقدر فرهنگ كشورش قوي بود كه به فرهنگ خودش قناعت نكرده و به تحقيق درباره فرهنگهاي ديگر پرداخته است. غربيها در چينشناسي، هندشناسي، مصرشناسي و... تلاش زيادي كردند. خود چينيها و هنديها شايد از اين كار غفلت داشتند. اين كار باعث ميشود غرب بر اين كشورها غلبه پيدا كند در قديم هم زماني كه فرهنگ ما قوت داشت، دانشمندان قديم به بررسي تمدنهاي باستاني و تمدنهاي ديگر ميپرداختند. مثلا ابوريحان بيروني درباره ايران باستان بحثهاي خيلي دقيق دارد يا درباره اعراب و هندوها. بهترين كتاب دوران گذشته كه درباره هند نوشته شده، كتاب تحقيق ماللهند اثر بيروني است. در يك كتاب 500 تا 600 صفحهاي، بيروني به طور مختصر تمام ابعاد فرهنگ، زبان، دين و قوم هند را به طور دقيق مورد بررسي قرار داده است ما در دوران گذشته همين كار را انجام ميداديم. نميگفتيم به ما چه ربطي دارد كه هند را بشناسيم. فردي مانند ابوريحان بيروني سالهاي سال در هند زندگي كرد و زبان سانسكريت را بخوبي آموخت و با وجود اينكه به علوم يونان و ايرانيان پيش از اسلام آشنا بود، علوم هنديها را آموخت و چندين سال تحقيق كرد و تحقيق ماللهند را كه بهترين كتاب درباره هند پيش از دوران جديد است نوشت. بزرگان ما همين كار را ميكردند. اكنون دوره ارتباط فرهنگي است، زبانها را به آساني ميتوانيم بشناسيم. زمان بيروني ياد گرفتن سانسكريت خيلي دشوار بود. سالها اقامت در هند نياز بود تا اين زبان آموخته شود. اكنون خيلي آسان است، عصر خودمان را با آن عصر مقايسه كنيم، خيلي عقب ماندهايم. اكنون بيشتر كتابهاي چيني به زبانهاي آلماني، فرانسه و انگليسي ترجمه شده است. اگر بخواهيد درباره چينشناسي، هندشناسي يا ايرانشناسي به زبان انگليسي يا يكي از زبانها كتابخانهاي تشكيل دهيد، يك كتابخانه ميليوني ميتوان تهيه كرد، چون در همه ابعاد، تاريخ، سياست، علوم و... تحقيق كردند و نتايج پژوهشها منتشر شد. در عصر جهانيشدن براي شناختن فرهنگهاي ديگر ما چه كار كرديم؟ در هندشناسي و چينشناسي چه كارهاي تحقيقاتي انجام دادهايم و كتابهاي ما در اين باره چيست؟ كتابهاي ما در اين باره آيا بيش از كتابهاي درجه دوم است؟ البته چند تا كتاب خوب داريم. اگر 10 تا 15 كتاب را استثنا كنيم جز كتابهاي درجه هفتم هشتم كه هيچ به درد كار علمي نميخورد، ما خيلي از كاروان علم عقب افتادهايم. بايد متوجه باشيم و براي برطرف كردن آن زود اقدام كنيم. بحث بوميسازي و اسلاميسازي علوم انساني يعني چه؟ آيا اسلاميسازي علوم انساني امكان دارد؟ اصلا اين كار چه ضرورتي دارد و چه بايد بكنيم تا اين كار اجرايي شود؟ دو نوع فرهنگ داريم؛ فرهنگ زنده و فرهنگ مرده. فرهنگ مرده مانند فرهنگ بابل، البته آن هم به نحوي زندگي دارد اما به هر حال زبانش مرده است، اين گونه فرهنگها را در تاريخ فقط مطالعه ميكنيم. در تاريخ ميبينيم كه بابليها در رياضيات و نجوم سرآمد همه اقوام بودند. هر جا كه نجوم و رياضيات در عالم داريم به بابليها ميرسد، اما اكنون اين فرهنگ زنده نيست. فرهنگ زنده مانند درخت زنده است، در زمين ريشه و در هوا فرع و شاخه دارد. بنابراين اگر ريشه و پيوند دارد اين ريشه با فرهنگهاي ديگر بايد پيوند بخورد و بنابراين بومي شدن يعني اينكه فرهنگهاي وارده با اين ريشه پيوند بخورد. نميتوانيد علوم را عينا وارد كنيد، مگر اينكه درخت اول را از بين ببريد و درختي ديگر با ريشه ديگر در اين جا بكاريد. البته اين شدني است و عدهاي هم چنين عقيدهاي در باره علوم غربي داشتند. كساني مانند تقيزاده اين گونه بودند. كساني در غرب و در داخل كشور ديدم كه اينگونه بودند. هنوز هم افرادي با اين تلقي هستند. اين گونه افراد غرب را هم درست نفهميدند. غرب يك درخت خيلي تنومند است. غربي كه آنها ميشناسند، غربي است كه به آنها نزديك بوده و شايد چند صباحي در آنجا زندگي كردند و چيزهايي آموختند و با خود آوردند و تكرار ميكنند. غرب يك گذشته طولاني دارد، داراي حكما، عرفا و... است، غير از غرب مدرن، غرب خيلي ريشهداري را ميتوان ديد. متاسفانه افرادي كه غرب را در تمام ابعادش در حد امكان شناخته باشند، كم هستند. يك عده در غرب چيزي آموختند و اينجا تكرار ميكنند و اين مطلوب نيست. اگر بخواهيم غرب را بخوانيم بايد عميق بخوانيم. نميتوانيد يك متفكر غربي امروز را از تاريخ غرب جدا كنيد، اما متاسفانه آنچه اتفاق افتاده اين است كه بيشتر تحصيلكردگان غربي همان نظرياتي را كه در دسترسشان بود و به آنها تعليم داده بودند، اينجا تكرار ميكنند كه سطحي است و يك نوع سطحيگرايي ايجاد و باعث ميشود كه اين فرهنگ و علم با ما پيوند نخورد (البته استثناهايي وجود دارد، همه اينگونه نيستند). يكي از آفاتي كه وجود دارد و بايد به آن دقت كرد، شناخت فرهنگ خودمان است. ما در انتقال مفاهيم فرهنگي خودمان خيلي ضعيف عمل ميكنيم، يعني در دبستان و دبيرستان خيلي ضعيف عمل ميكنند. نميگويم كار نميكنند. دانشگاه ما نيز همينگونه است. حوزه هم همينطور است و چندان قوي نيست. گذشته ما خيلي عميقتر و دقيقتر از اين چيزهاست. بنابراين وظيفه اول ما شناخت اين درخت است، نميتوانيم آن را نشناسيم. اكنون كشورهاي ديگر براي شناخت تاريخ خود نياز دارند زبان ما را بياموزند. تاريخ خيلي از كشورها با تاريخ ما پيوند دارد. از يونان و روم گرفته تا كشورهاي همسايه، اما خود ما بايد روش مناسبي را براي انتقال فرهنگ معاني و مفاهيم فرهنگي خودمان به نسل بعدي به كار بگيريم، احتياج به معلمان با فرهنگ و استاداني داريم كه به طريق علمي تربيت شوند. كار ايدئولوژيك جريان علم را ميگيرد. بايد اسلام و فرهنگ اسلامي را بشناسيم. اكنون وقتي ميخواهند چيزي تدريس شود، آن را بيشتر ايدئولوژيك ميكنند. بنابراين بايد از آن پرهيز كرد. چرا نظامي، حافظ، سعدي، سنايي و مولوي را درس نميدهيم؟ مثنوي يك كتاب عظيم معارف است كه ديد عظيم الهي دارد، چرا فردوسي را تدريس نميكنيم؟ فردوسي را حكيم ميگوييم انديشهاش حكمت دارد، حكيم نظامي نيز همينطور. بنابراين وقتي حكمت را كنار بگذاريم علوم سطحي ميشود. نميگويم همه حرفهاي آنها را تكرار كنيم، ولي براي اينكه عمقي پيدا كنيم آشنايي عميق با آراي آنها به ما ديد ميدهد و ميتوانيم خيلي از امور و علوم ديگر را بخوانيم و براي خودمان داراي جهانبيني، ديد و افقي كه مطابق مقتضيات امروز باشد، بسازيم. بالاخره پيوستگي به ريشه عميق خيلي مهم است، اگر شما بكاريد يا خشك و سطحي ميشود يا با ريشههاي ديگر پيوند ميخورد. برخي رشتههايي كه ذيل علوم انساني در دانشگاهها ارائه ميشوند، شباهتهايي با برخي علومي دارند كه به شكل سنتي در نظام حوزوي ما مرسوم بودهاند. مثلا حقوق دردانشگاه و فقه درحوزه يا فلسفه در دانشگاه و حكمت اسلامي در حوزه، حال اين سوال مطرح ميشود كه آيا همان علوم مرسوم سنتي براي ما كافي نبود؟ حقوق در كنار فقه چه حرفي ميخواهد بزند يا فلسفه غرب در كنار فلسفه و حكمت اسلامي چه جايگاهي دارد؟ آيا اصلا در اين دسته علوم انساني، لازم است كه سرمايهگذاري كنيم؟ فقه و حقوق جاي همديگر را نميگيرند. حقوق يك رشته جهاني است و هزاران استاد در سراسر جهان روي اين رشته كار و مطالعه ميكنند. فقه به اين اندازه گسترش ندارد و ابعادي را كه حقوق دارد، مانند حقوق بينالملل در فقه نداريم. (البته بدون شك ابعادي در فقه اسلامي در اين ارتباط وجود دارد). همچنين حقوق دريا و حقوق بشر در مباحث حقوق جهاني مطرح است؛ حتي ما نتوانستيم يك حقوق بشر اسلامي درست كنيم. بنابراين نقصان داريم. نقصان حاكي از آن است كه همكاري بين كشورهاي اسلامي قطع شده است. نميدانيم در ديگر كشورهاي اسلامي چه خبر است اما بين كشورهاي غربي همكاري وجود دارد و دانشگاههاي غربي با هم پيوستگي دارند. دانشگاههاي غربي از تمام سطح جهان بهترين دانشجويان را قبول و تربيت ميكنند. كارهاي تحقيقاتي انجام ميدهند و بنابراين حقوق علمي جهاني است، اما فقه جنبه جهاني ندارد. اكنون كشورهاي اسلامي با هم ارتباطات عميق ندارند، البته اينها نتيجه تلاش استعمار است. فقه جهاني نشده و حتي در سطح كشورهاي اسلامي نيز فراگير نشده است. در كشورهاي اسلامي علم سخت شكل ايدئولوژي به خود گرفته و با ايدئولوژيك شدن به علم ضربه محكمي خورده است. علم در كشورهاي اسلامي ايدئولوژيك نبوده، واقعا علم بوده است. فقها را ببينيد. كتابهاي عظيمي نوشتند. آن موقع اين فرهنگها با هم ارتباط داشتند. اكنون با همه ارتباطاتي كه در دنيا به وجود آمده، ارتباط علمي بين كشورهاي اسلامي قطع است. بدون شك اين مانع كار استعمار است، اما همه دانشگاههاي غربي با هم ارتباط دارند و مطابق نيازهاي جهان امروز، حقوقشان به روز است و در اين باره نظريهپردازي و كشف ميكنند. هر چيز جديدي كه ميآيد فورا حقوقش هم تدوين ميشود ولي فقه اينگونه نيست. بنابراين فقه در حوزه و حقوق در دانشگاه لازم و ملزوم يكديگر هستند. فقه براي احكام ديني لازم است و احكام عبادي در اين بخش قوي هستند اما در معاملات خيلي اشكال و ضعف داريم. معاملات در فقه به چيزهايي كه در قديم بود، محدود شده، اما بشر و تاريخ در حال تحول است، احكام هم همين طور متحول ميشود. احكام معاملات در فقه در سطح بينالملل مطابق مقتضيات امروز نيست، براي زمان قديم متناسب بوده است، اما اكنون فقه مطابق با تحولات جديد پيش نرفته و حقوق در سطح جهان مطابق با تحولات جديد پيش رفته است، براي اينكه جهاني است و شايد دهها هزار استاد در اين رشته كار و هزاران گروه و صدها بنياد حقوقي با هم همكاري دارند. اگر فقه ميخواهد مطابق پيشرفتهاي جهاني پيش برود، بايد اين راه را برود و كشورهاي اسلامي بايد همكاري داشته باشند. الان نميدانم ملل اسلامي چگونه است اما متاسفانه روابط اشتباه سياسي باعث شده است كشورهاي اسلامي هيچ ارتباطي با هم نداشته باشند. بنابراين جدايي كشورهاي اسلامي لطمه بسيار بزرگي به علوم انساني و اسلامي زده است. اگر دوباره ملل اسلامي وحدت پيدا كنند و اختلافات سياسي را از بين ببرند و به توليد علم بپردازند، دوباره امكان دارد علوم اسلامي خيلي قوت بگيرد، اما با وضعيت كنوني اين امكان ضعيف است. اگر به رشتههاي مختلف علوم انساني نگاه كنيم، در بعضي رشتهها مانند حقوق و اقتصاد نگاه اسلامي امكانپذير است و حتي ضرورت آن احساس ميشود؛ مثلا انسان اقتصادي كه در اقتصاد غربي تعريف ميشود با انسان مسلماني كه ما تعريف ميكنيم در مباني با هم فرق دارند. پس معلوم است كه اقتصاد ما با هم متفاوت ميشود، اما رشتههاي ديگر مانند جغرافياي اسلاميسازيشان چگونه است؟ بنده معتقدم حتي ميتوان فيزيك را اسلامي كرد. فيزيك فيزيك است، اما بايد ياد گرفت اسلامي شدن الهي شدن است. فيزيك بالضروره الهي نيست. يك مثال بزنم هستي الهي است، وقتي قواعد در علوم مختلف مانند رياضي، فيزيك و شيمي كشف ميشود اينها عظمت خداوند است. ميتوان كار و قدرت خداوند را در ذره ذره وجود ديد. براي اين كار به يك علم الهي نياز داريم، اسلامي كردن علوم يعني اينكه در عين خواندن و مطالعه كردن ميتوان علوم را به لحاظ ديد برتر، يعني الهي هم بررسي كرد، اين كار احتياج به اسلام دارد. تنها وحي ميتواند اين كار را انجام دهد. ديد وحياني هر لحظه به شما نشان ميدهد كه آنچه را كه در علوم ميخوانيم، از قطره باران تا قوانين رياضي و فيزيك چقدر الهي است و تا چه حد كار فاعل هستي و فعل خداست. حكمت، فعل خدا را در هر چيزي به ما نشان ميدهد. اصولا كار علم اين نيست. كار علم كشف است. به طور خلاصه، تمام علومي كه در دانشگاه ميخوانيم، علوم پديداري است كه پديدار اشيا را به ما نشان ميدهد. چه ميدانيم پشت پرده چه خبر است؟ ظاهر را ميبينيم و خيال ميكنيم همينگونه است. كشف هم براي شناخت حقيقت كه نيست، بلكه براي كاربرد است، نميدانيم پس پرده چيست؟ پس پرده خيلي خبرها هست. خطرناكترين چيز اين است كه بشر فقط به فكر علوم كاربردي باشد. ديد و نگاه اسلام اين است كه به ما بگويد پس پرده چيست. به انسان ميگويد كه به ظاهر اكتفا نكن، به عمق علوم و امور برو. شأن انسان نيز همين است. اين را فقط انسان ميتواند. تنها انسان ميتواند پس پرده را ببيند كه حقيقت اين پديدارها كه در علوم ميخواند چيست. حقيقتش را دين به ما ميگويد و اگر آن حقيقتش را كه علوم انساني، حكمت و وحي به ما ميگويد نباشد، انسان سطحي ميشود و اين خيلي خطرناك است، يعني ابزار علم به دست انسان افتاده و به جان همديگر ميافتند. آن علوم انساني به معناي قديم كلمه يا حقيقت وحي، ديد وحياني يا الهي و حكمي است كه به ما ميگويد پس پرده علوم كه ما ظاهر آن را ميبينيم، چيست. پردهها را به كناري ميزند تا اصل را نشان دهد. انسان عمق پيدا ميكند و به ظاهر بسنده نميكند. اين نشان ميدهد كه شأن علوم اسلامي، وحياني، حكمت الهي و علوم انساني چيست كه پردهها را كنار ميزند. همه علوم با پديدارها كار دارند، روانشناسي، جامعهشناسي، فيزيك، شيمي و... همه به ظواهر امور كار دارند و كاربردي هستند، اما علمي كه انسان را انسان ميكند و او را به حقيقتش و اصل هستي ميرساند، دين و باطن وحي، باطن علوم انساني يا حكمت الهي است كه ما را از سطحيانديشي و ظاهربيني رهايي ميدهد. در عين حالي كه اينها را به كار ميبريم، متوجه ميشويم حقايقي هست كه ما را از حقايق وجود خود و هستي غافل نميكند و ما را انسان و الهي ميكند كه اين امر خيلي مهم است.
دیدگاه تان را بنویسید