ده سال پس از دوم خرداد با مادر سید محمد خاتمی

کد خبر: 28173

به محمد گفتم راضي نيستم اگر دوباره رئيس‌جمهور شوي...محمد زود عصباني مي‌شود اما زود هم آرام مي‌شود و از هيچكس كينه به دل نمي‌گيرد...مثل همه پسرهاي خوب خانه، آب آوردن از آب‌انبار و نان خريدن كار هر روزش بود.

ده سال پس از دوم خرداد با مادر سید محمد خاتمی
10 سال از دوم خرداد 1376 يعني نخستين روزي كه سيدمحمد خاتمي با بي‌سابقه‌ترين آراي ملت ايران به كرسي رياست‌جمهوري ايران نشست گذشته است و همچنين دو سال از پايان رياست‌جمهوري او. روزهاي پاياني دولتش را آنچنان كه صدا و سيماي جمهوري اسلا‌مي ايران به نمايش گذارد همه به ياد دارند، آنگاه كه شلا‌ق تند انتقاد دانشجويان، گونه‌هاي سيدمحمد خاتمي را سرخ ساخت تا قباي سبزش را به آرامي بتكاند و بگويد: پدر كه در آرامگاه بهشت شهداي اردكان آرميده و هر آن‌كه پاي به آنجا مي‌گذارد، نخست بر مزار آيت‌ا... روح‌ا... خاتمي، خلوت مي‌گزيند و زمزمه و نجوا از سر مي‌گيرد و از او ياد نمي‌كند مگر با القابي چون انديشمند و معلم اخلا‌ق و روشنفكر متديني كه در خانه‌اش به روي همه مردم شهر گشوده بود. اما ما‌در اين روزها، ميهمان دخترش است و در يزد دري از خانه پرمهرشان به روي مسافري از دنياي خبر و رسانه گشوده مي‌شود. در چارچوب در، قامت بلند زني نمايان مي‌شود كه اگر نگاه به نگاه نگرانش از نزديك ندوزي و اگر همه اهالي خانه به احترامش از جاي برنخيزند و پاسخ اين برخاستن نيز خنده‌اي از سر مهر نباشد، آنگاه حاصلش نيز به چشم آمدن تمامي آن خطوط به جا مانده بر چهره پرچين نخواهد بود تا گواهي دهند كه اينك 86 بهار از عمر سكينه ضيايي مي‌گذرد. در سه كنج اين اتاق آينه‌كاري شده زيبا كه همه جمعيت اتاق در حجم آينه‌هاي چهار ديوار و يك سقفش، هزار تكه مي‌شوند، يك ميز عسلي كوچك پر از سيب‌هاي سبز و هندوانه سرخ است اما آنچه در ميانه به چشم مي‌آيد ويژه‌نامه پنجمين سالگرد يك هفته‌نامه محلي يزد است كه تمام حجم صفحه نخست آن را قامت بلند پسر ارشد همين مادر در بر گرفته است. عكس سيدمحمد خاتمي است كه روي جلد نشريه، پشت به نگاه عكاس و نگاه ما به سمتي نامعلوم مي‌رود و تيتر درشت حك شده روي جلد و گوشه عباي او را اگر با صداي بلند بخواني، دل پيرزن هري مي‌ريزد: مي‌خوانيم و مي‌گذريم و مي‌گذاريم مادر از دوم خرداد سال 1376 بگويد و اينكه اولين بار خبر رياست‌جمهوري پسرش را از چه كسي شنيده است؟ -" ساعت 10 صبح بود، من هم خانه دخترم بودم، بچه‌ها گفته بودند، تنها در خانه نمانم. تلفن زنگ زد و آقارضا مي‌خواست با من صحبت كند. گوشي را كه به من دادند گفت مادر، چشمت روشن، تا حالا‌ كه پسرت 20 ميليون راي آورد." محمدرضا خاتمي را مي‌گفت، از هفت فرزندش، آقارضا، آخرين پسر بود كه در انتخابات مجلس ششم، صاحب راي اول تهران شد و بر كرسي نايب‌رئيسي مجلس اصلا‌حات نشست و حالا‌ او نيز در حاشيه قدرت با طبابت و فعاليت حزبي، روزگار مي‌گذراند. مادرها چه با خبرخوش از سوي فرزندان، چه با خبر ناخوش، هميشه جوي چشمشان مي‌جوشد. گاهي به شوق گاهي به درد. - خب مادر حتما از شنيدن خبر، اشك مجال نداد؟ با تمام صورت مي‌خندد، درست مثل سيدمحمد و با تمام اجزاي صورت حرف مي‌زند بازهم درست مثل پسرش يا به همان تعبير معمول و معقول اين پسر است كه روي خندان را از مادر به ارث برده و همچنين سپيدي‌‌روي و برق چشم‌هايش را؛ - "راستش معمولا‌ جلوي جمع گريه نمي‌كنم، چه از سر شوق باشد، چه از سر درد. تنها كه شدم اول دعا كردم، به خدا متوسل شدم كه به محمد عنايت كند، كمك كند. " خب آن روز گريه نكرديد، روزهاي ديگر چه؟ روزهايي كه آقاي خاتمي، هر روزش بهتر از ديروز نبود و علا‌وه بر مخالفان گاهي هوادارانش هم به او تندي و تلخي مي‌كردند؟" - "دلم مي‌سوخت كه بيگناه است و اذيتش مي‌كنند. شبانه‌روز برايش دعا مي‌كردم، نذر مي‌كردم. وقتي هم مي‌شنيدم كه باز بحران درست شده، يا اذيتش مي‌كنند، سوره انعام مي‌خواندم. خودش هم هميشه مي‌گفت: مادر، برايم دعا كن كه عاقبت به خير شوم. براي همين به جاي گريه كردن، راز و نياز مي‌كردم كه موفق شود. خب نيمه پر ليوان را هم مي‌ديدم و خودم را قانع مي‌كردم كه اگر چهار نفر به پسرم فحش مي‌دهند يا ناسزا مي‌گويند در عوض خيلي ها هم، دوستش دارند و نسبت به او ابراز احساسات مي‌كنند." دلم نمي‌آمد مادر را غمگين كنم اما دلم هم نمي‌آمد كه نگويم، خيلي‌ها كه دوستش داشتند هم بعدها از پسرش دلخور شدند و در بزنگاه‌هاي مختلف سياسي كه از سكوت او رنجيدند، بر سرش فرياد زدند و تندي كردند و چه شكوه‌ها كه نكردند. ـ اما مادر، حتي دانشجوها كه آقاي خاتمي را خيلي دوست داشتند هم بعدها به جمع معترضين اضافه شدند، آن روز كه دانشجويان آقاي خاتمي را از آخرين 16 آذر دوران رياست‌جمهوري‌اش به باد تندترين انتقادات گرفته بودند، شما كجا بوديد و چه مي‌كرديد؟ - "پاي تلويزيون، بچه آدم اگر سرافكنده شود، آدم دلش مي‌گيرد اما مي‌دانستم كه سيدمحمد خيلي زحمت كشيده بود. دانشجوها هم دوستش داشتند كه اينجوري راحت توانستند داد بزنند اما خب بالا‌خره مادر كه نمي‌تواند روز بد فرزندش را ببيند. دوره دوم سيدمحمد نمي‌خواست رئيس‌جمهور شود، چقدر همين دانشجوها اصرار كردند، چقدر همه فشار آوردند تا اينكه بالا‌خره راضي شد." مادر از يادآوري آن خاطره، هزار خاطره ديگر در ذهنش نقش مي‌بندد و اعتراض دانشجويان را در برابر اعتراض‌هاي تند ديگري كه دينداري و اخلا‌ق و اصالت خانوادگي‌اش را هم مورد بي‌مهري قرار داده بودند، چندان غيرقابل تحمل نمي‌داند. - "دانشجوها، خاتمي را دوست داشتند، دلشان مي‌خواست خاتمي با آنها حرف بزند. همه چيز را بگويد... يك روز در تهران بودم خانه سيدمحمد. هر وقت به تهران مي‌ر‌وم، اول مي‌روم خانه سيدمحمد و بچه‌ها همه آنجا جمع مي‌شوند. آن روز هم همه دور هم جمع بوديم كه امام‌جمعه يكي از شهرهاي استان خودمان خيلي از خاتمي بد مي‌گفت. راديو باز بود و همه مي‌شنيديم، سيدمحمد گفت: "مادر مي‌شنوي در مورد من چه مي‌گويند." بعد هم مي‌خنديد، مي‌گفت: "خوب عقيده‌شان اين است ديگر." نمي‌توانستم ناراحتي‌اش را ببينم اما وقتي مي‌ديدم آرام است دلم آرام مي‌گرفت." مريم، خواهري كه بعد از سيدمحمد به دنيا آمده و فرزند پنجم خانواده است، ميزبان خوش‌روي ما و مادر است، پي گپ‌‌ما را مي‌‌گيرد و آنگاه كه صحبت به اينجا مي‌رسد اينگونه ادامه مي‌دهد: ‌ ـ "آن روز من هم در دانشكده فني دانشگاه تهران بودم. در اكثر مراسم‌و سخنراني‌هاي ايشان، معمولا‌ در جمعيت حضور داشتم. از يك هفته قبل همه مي‌گفتند كه آقاي خاتمي اگر برود ميان دانشجويان، اوضاع خوبي در انتظارش نخواهد بود. اما آن روز بهتر از قضاوت‌ها و‌پيشداوري‌هاي صورت‌گرفته بود و در عين حال صورت آرام خاتمي را كه مي‌ديدم، با اينكه كمي نگران بودم اما آرام‌تر مي‌شدم." ولي آن روز خاتمي ناآرام هم شده بود و كمي هم از كوره در رفت. ‌ مادر اما پسرش را خوب مي‌شناسد مثل همه آن سال‌هايي كه مي‌ديدم تنها كمي پس از عصبانيت بايد شاهد آرامش و مهرباني رئيس‌جمهور باشيم: ‌ - "محمد زود عصباني مي‌شود اما زود هم آرام مي‌شود و از هيچكس كينه به دل نمي‌گيرد." يعني از بچگي يا از نوجواني همين خصيصه را داشت يا اين روحيه، مختص روزهاي پس از رياست‌جمهوري بود؟ ‌ - "مثل همه پسرهاي خوب خانه، آب آوردن از آب‌انبار و نان خريدن كار هر روزش بود. آن موقع‌ها ما گربه خانگي داشتيم كه مادر گربه‌ها مريض شده بود. يادم نمي‌رود كه محمد 4، 5 ساله با چه دقتي، قطره‌چكان را مي‌گرفت و راه مي‌افتاد دنبال بچه‌گربه‌ها كه به آنها شير و غذا بدهد، از همان موقع هم گاهي خيلي زود از دست دوستانش عصباني مي‌شد ولي هيچ وقت كينه‌اي نبود."‌ آقاي خاتمي روي خوش و خويشتنداري‌اش را مديون مادر است؟ يا اينكه رياست‌جمهوري و محبوبيت و شهرت جهاني‌اش را مديون شماست؟ هيچ مكثي براي انديشيدن و سپس پاسخ دادن نمي‌كند و بي‌وقفه چنين مي‌گويد: ‌ - "محمد هرچه دارد از آيت‌ا... خاتمي پدر مرحومش دارد. من خودم هم 15 سالم بود كه با آيت‌ا... خاتمي ازدواج كردم، هم خودم و هم هفت فرزندم هرچه داريم از او داريم. شايد محمد با من مأنوس‌تر بود اما پس از اينكه در 4، 5 سالگي به مكتب‌خانه رفت، كم‌كم تحت تاثير ويژگي‌هاي اخلا‌قي پدر بزرگوارش به تعليم و فعاليت‌هاي جدي ديني و سياسي مشغول شد. حتي دوره دبيرستان را هم در حوزه علميه اردكان كه تحت نظارت آيت‌ا... خاتمي بود، سپري كرد و بعدها در سال 1339 به حوزه علميه قم رفت." كمتر سياستمداري در عصر حاضر و ادوار گذشته سياست‌ورزي ايران، همانند سيدمحمد خاتمي است كه نوع و نحوه پوشش و گزينش رنگ‌هايش در انتخاب عبا و قبا و انگشتر و حتي رنگ جورابش معمولا‌ همخواني آشكاري با رنگ كفش و لباسش داشته باشد در عصري كه سياستمدارانش يا جوراب نمي‌پوشند يا پشت كفش مي‌خوابانند و در محضر و منظر عموم ظاهر مي‌شوند، شايد طبيعي‌ترين و ساده‌ترين رفتار يك سياستمرد در مورد آراستگي و پيراستگي‌اش به پرسشي ضروري تبديل شود تا دريابيم كه اين خصيصه را نيز بايد در ذات جست يا در ملزومات عرف ديپلماتيك: ‌ - "از بچگي، مرتب و منظم بود، لباس‌هايش را خودش مي‌شست و گاهي با چنان دقتي مشغول دوختن جوراب پاره‌اش مي‌شد كه هر كه نمي‌دانست فكر مي‌كرد دارد يك مساله هم را حل مي‌كند. قم هم كه بود فقط يك قبا داشت اما تا قبايش را از اتوشويي برايش بياورند در خانه مي‌نشست. با همان يك قبا، شيك‌ترين طلبه قم بود. كسي كه به سر و شكل و لباس و تميزي‌اش آنقدر اهميت مي‌دهد حتما به تميزي و سر و شكل و آبادي كشورش هم اهميت مي‌دهد." يك چين يا خط اضافه بر چادر و روسري‌مادر نيست. آراسته است و آهسته حرف مي‌زند و وقتي از اوضاع و احوال سياست حرف مي‌زند، چنان است كه گويي از تحليل‌هاي ‌CNN و ‌BBC هم بي‌خبر نيست: - "قبلا‌ هميشه روزنامه مي‌خواندم اما از وقتي چشمم را عمل كردم ديگر فقط از طريق راديو، در جريان اخبار قرار مي‌گيرم. اكثر مواقع به راديوهاي خارجي هم گوش مي‌دهم." نوه جوانش خاطره روزي را بازگو مي‌كند كه آخرين اظهارنظر يكي از مراجع قم را در خصوص تحولا‌ت سياسي به محضر پدر برده بود. پدري كه اينك در كسوت نماينده امام و امام جمعه يزد ايفاي نقش مي‌كند. - "حاج‌آقا باتعجب سوال كردند اين خبر صحت دارد؟ شما از كجا در جريان اين خبر قرار گرفتيد؟ من هم گفتم خبر را از حاج‌خانم نقل مي‌كنم كه حاج‌آقا هم سري تكان دادند و گفتند، "پس اگر حاج خانم گفتند حتما مستند است." پاي صحبت هر مادري كه بنشيني گريزي هم به رابطه‌اش با عروس‌ها و نوه‌ها مي‌زند و چقدر مادر اينجا خوشحال است كه تمام فرزندان و عروس‌ها و دامادها و نوه‌هايش هشتادمين سالروز تولدش را در خانه سيدمحمد گرد‌هم آمده بودند تا نتيجه‌اش كاغذ ابر و باد به يادگار مانده‌اي باشد كه به امضا و يادگارنوشته‌هايي از 7 فرزند و تمامي اهل و عيال نوه و نتيجه‌هايش مزين شده است: - "خداي من شاهد هست كه موقع عقد سيدمحمد با زهره‌خانم، گفته بودم راضي نيستم اگر بداخلا‌قي كني از بقيه بچه‌ها هم همين را خواستم و خدا را شكر همه‌شان خانواده‌دوست هستند. همسر سيدمحمد هم كه نجيب و مدير است، خواهرزاده امام موسي صدر است از يك خانواده اصيل كه سيدمحمد توفيقاتش را مديون اوست." حاج‌خانم يعني بقيه عروس‌هاتون‌رو دوست ندارين؟ - "چرا همه عروس‌ها و دامادها مايه سربلندي من هستند." بهترين هديه‌اي كه از آقاي خاتمي گرفتيد چه بود؟ كمي بلندتر از قبل مي‌خندد: ‌ هميشه من برايش هديه گرفتم. يعني از سفرهاي خارجي كه برمي‌گردد، دست خالي مي‌آيد پيش مادر؟ خاطره‌اي اگر يادش بيايد ديگر كاري به پرسش مطرح شده ندارد، همان را مي‌گويد و مثل بيشتر مادرها، وقتي هم از خاطره فرزندش ياد مي‌كند چشم‌هايش برق مي‌زند خصوصا اگر خاطره‌اي كه اينك به ذهن مادر آمده گواه پاكي و سلا‌مت فرزند باشد: ـ "يك بار كه من تهران بودم ، محمد رئيس‌جمهور بود، تازه از سفر برگشته بود، يك صندوق زيباي پر از جواهر هم به او پيشكش داده بودند، صندوق هم برق مي‌زد، حتي حاضر نشد چند تا از آن جواهرات را بدهد به همسرش كه يك موسسه خيريه دارد تا خرج بچه‌هاي بي‌سرپرست و تيزهوش آن موسسه كند. مي‌گفت هر چيزي بايد سر جاي خودش باشد و صندوق را تحويل موزه رياست‌جمهوري داد. وقتي من و زهره در خانه تنها مانديم، ديدم يك جعبه‌اي گوشه اتاق جا مانده گفتم زهره‌خانم فكر كنم سيدمحمد يك چيزهايي را براي تو جا گذاشته و با دست جعبه را نشانش دادم. زهره‌خانم حتي طرف آن جعبه هم نرفت و گفت: حاج‌خانم مطمئن باش اگر چيز ارزش‌داري بود آن را اينجا جا نمي‌گذاشت ولي پشت جعبه مثل همين جعبه‌هاي خاتم خودمان بود و زيبا و براق. من خودم از جا بلند شدم، رفتم در جعبه را باز كردم ديدم پر از خرما بود." مي‌خندد و همه مي‌خنديم و باز هم او خاطره مي‌گويد: ـ " يك بار هم كه يك اسب سفيد را در يك سفر خارجي به رئيس‌جمهور پيشكش كرده بودند، اصرارهاي پسر سيدمحمد هم كه طالب آن اسب سفيد بود افاقه نكرد." خاطره‌هاي مادر تمامي ندارد، آنچنانكه اشتياق ما براي شنيدن و آنچنان كه اعتراض و انتقاد جماعتي به فرزندش براي نگفتن. آهسته از جاي برمي‌خيزد وقتي ايستاده است، قامتش به بلنداي قامت سيدمحمد است اما كمي خميده. و آخرين پرسش را همانگونه كه ايستاده پاسخ مي‌دهد. دوست داريد آقاي خاتمي دوباره رئيس‌جمهور شود؟ - "هرگز، محمد كه رئيس جمهور بود من قلبم را عمل كردم و حالا راضي نيستم كه دوباره بيايد، اين روزها كه تهران بودم متوجه شدم يكسري شايعات و اصرارهايي باز هم مطرح هست كه خاتمي رئيس‌جمهور شود ولي من به محمد گفتم راضي نيستم اگر دوباره رئيس‌جمهور شوي." وقتي آرام، آرام مي‌رود، پشت به نگاه عكاس و نگاه ما، نمي‌دانم حرف كدام بخش از جماعت معترض و منتقد خاتمي را بايد در دهمين سالگرد انتخاب دوم خرداد تكرار كرد: " سيد همش تقصير تو بود" يا "خدا پدر و مادر خاتمي را بيامرزد كه حداقل..."
منبع : اعتماد ملی
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها