27سال عاشقانه‌های یک مادر با فرزند نوجوانش

کد خبر: 460700

این اتاق محل آرامش من است. همه عکس‌هایی که از او دارم را به درودیوار اینجا زدم و لوازمش اعم از لباس دوران کودکی، لباس ورزش رزمی، پوتین و پلاک، تقویم و دفترچه شعر، رادیو، پارچه آغشته به خونش و... را در اینجا گذاشته‌ام. در این 27 سال به آن‌ها نگاه می‌کنم و آرام می‌شوم.

قاصد نیوز: شنیدیم مادری مشهدی اتاقی را در منزل خود با یاد نوجوان شهیدش به فضایی روحانی و معنوی تبدیل کرده است. همراه گروه مصاحبه به‌جایی که بوی خوش و نور سبز و طراحی زیبایش انسان را آسمانی می‌کرد، رفتیم. این اتاق داستان‌هایی جالب دارد که در ادامه از زبان مادر شهید محمدحسین چاووشی خواهید خواند. مادر محمدحسین در آخر این دیدار ما را با یک هدیه ویژه غافلگیر و شرمنده کرد. این هدیه چیزی نبود جز قطعه‌ای از پارچه آغشته به خون مطهر شهید که 27سال از آن نگهداری کرده بود.
شهید محمدحسین چاوشی
خوابی از رهبر معظم انقلاب که به واقعیت پیوست
این اتاق محل آرامش من است. همه عکس‌هایی که از او دارم را به درودیوار اینجا زدم و لوازمش اعم از لباس دوران کودکی، لباس ورزش رزمی، پوتین و پلاک، تقویم و دفترچه شعر، رادیو، پارچه آغشته به خونش و... را در اینجا گذاشته‌ام. در این 27 سال به آن‌ها نگاه می‌کنم و آرام می‌شوم. سال گذشته در عالم خواب دیدم که رهبر معظم انقلاب منزل ما تشریف آوردند و وارد اتاق حسین شدند. بعد از پذیرایی از آقا، زمانی که می‌خواستند بروند برگشتند و گفتند که بدون وضو وارد این اتاق نشوید. این جمله را در خواب رهبری به من گفتند. سال بعد یعنی اول فروردین سال 94 رهبر انقلاب دقیقاً در همان روزی که سالگرد شهادت حسین بود، ایشان واقعاً بدون اطلاع قبلی به منزل ما تشریف‌فرما شدند. همان‌جا هم برگشتم و این خواب را برای آقا تعریف کردم، ایشان هم فرمودند که ما به خانه هیچ شهیدی بدون وضو وارد نمی‌شویم.
دست نوشته رهبر
باور کنید خود من هم اگر روزی چند بار در این اتاق کار داشته باشم، حتماً با وضو وارد می‌شوم. چون هم خوابش را دیدم و هم آقا گفتند که بدون وضو وارد نشوید. از آقا سؤال کردم که خیلی از خانم‌ها و جوان‌ها که بالاخره تشریف می‌آورند تا اینجا را ببینند چه‌کار کنیم تا حواسشان به این مسئله باشد؟ رهبری عزیز فرمودند یک کاغذی بنویسید و در پشت در نصب کنید که بدون وضو وارد نشوید. سپس ایشان دقیقاً همان‌طور که در خواب دیدم وارد اتاق شدند و صلواتی فرستادند و رفتند.
تک‌خوان خوش‌صدا ، بی‌سیم‌چی نوجوان
اولین حضور محمدحسین در جبهه در سن 14سالگی رقم خورد. دفعه اول با توجه به اینکه صدای خوبی داشت به‌عنوان تک‌خوان گروه سرود به مناطق عملیاتی رفته بود. ولی دو سال بعد یعنی در 16 سالگی خودش تصمیم گرفت به جبهه اعزام بشود. با توجه به سنش با هر مصیبتی که بود عازم شد. در سال‌های بعد، هم پسر و هم پدر باهم به مناطق عملیاتی رفتند. محمدحسین در اول فروردین سال 1367 در منطقه ماووت عراق شهید شد. به گفته دوستانش گویا هفت نفر بودند که در بالای کوه‌های آن منطقه به شهادت می‌رسند و پنج روزی هم پیکرش در بالای کوه مانده بوده و حتی آن منطقه را شیمیایی کرده بودند ولی شکر خدا پیکرش سالم به ما رسید. می‌گفتند او در جبهه بی‌سیم‌چی فرمانده بوده است.
لوازم شهید چاوشی
نشانه‌های شهادت محمدحسین به‌طور متعدد در بیداری و خواب برایم هویدا شده بود
چند روزی آمده بود مرخصی. همان موقع که داشتند کاروان بزرگ محمدرسول‌الله را برای اعزام آماده می‌کردند. حسین هم با آن‌ها دوباره می‌خواست برگردد که آن روز من و پدرش هم برای بدرقه با او رفتیم. حسین برگشت و گفت که بیایید همین‌جا که عکاسی هم هست عکس بگیریم؛ اولش گفتم که نمی‌خواهد ولی خیلی اصرار می‌کرد و می‌گفت یادگاری می‌ماند. خلاصه عکس گرفتیم و عکاس هم گفت بعد از چند روز بیایید و عکستان را تحویل بگیرید. ما هم بعدش نرفتیم و گفتیم خود حسین آقا می‌آید و می‌گیرد. از چند روز قبل شروع کرده بود و یک جورایی داشت ما را آماده می‌کرد، به یک‌شکلی می‌گفت که من شهید می‌شوم. می‌آمد و به من می‌گفت که مادر جان وقتی خبر شهادت من را دادن شروع به ناله و شیون و بی‌تابی نکنید ها! دشمن‌شادکن نشید ها! من هم سریع می‌گفتم که از این حرف‌ها نگو، باز برمی‌گشت می‌گفت مادر جان خمپاره که بیاد که من و دیگران رو که تشخیص نمیده بخوره خورده دیگه! تأکید هم می‌کرد که اگر هم می‌خواهی گریه کنی، در مراسم‌های روضه و برای امام حسین علیه السلام گریه کن و نه برای من؛ که خوب سخت بود دیگر و نمی‌شد که چنین کاری کنم، بالطبع مادرش بودم و گریه هم کردم.
پارچه خونی شهید چاوشی
زمانی که می‌خواستند خبر شهادت حسین را به من بدهند من کاملاً اطلاع داشتم و خوابش را هم دیده بودم. تقریباً پنج روز مانده بود به عید آن سال، خواب دیدم که با حسین بالای کوهی هستیم؛ من و حسین هر دو نفرمان لباس رزم پوشیده بودیم و یک آن دیدم که خمپاره‌ای آمد و درست جلوی ما افتاد. ترکشی به حسین خورد. با هر سختی که بود کشاندمش به سمت پناهگاهی در کوه و بعدش از خواب بیدار شدم. این خوابم را به همسرم و عمه حسین آقا گفتم که چنین خوابی دیدم و حسین شهید شده، آن‌ها هم برای اینکه من را آرام کنند می‌گفتند چون خیلی به فکرش هستی برای همین هم، خواب‌های آشفته می‌بینی و خیالات تو را برداشته! ولی من همچنان می‌گفتم که نه شهید شده و خودم را برای اینکه خبر شهادتش را بدهند کم‌کم داشتم آماده می‌کردم.
روزی که حسین را به معراج شهدا آورده بودند، شب قبلش خواب دیدم که خبر شهادتش را دادند. در خواب دیدم به معراج شهدا رفته‌ام و قریب به 30 شهید دیگر هم را به‌ردیف گذاشته بودند. دیدم که خیلی شلوغ است و همه خانواده‌ها و بستگان آمده‌اند، با خودم گفتم که الآن بروم خوب نمی‌توانم بچه‌ام را ببینم؛ قرار شد به‌عنوان نفرات آخر من بروم. بالاخره بعد از یک مدتی رفتم بالای سرش و پارچه را کنار زدم، ناخودآگاه دادی کشیدم در عالم خواب و گفتم تو حسین مادری؟ دیدم این بچه تا نصف تابوت بدنش بلند شد دستانش را باز کرد و از این‌طرف هم من دستانم را باز کردم و همدیگر را بغل گرفتیم. همین‌طور که بچه‌ام در بغلم بود از خواب بلند شدم. دیگر آن شب برایم یقین شد که حسین شهید شده است. به همسرم هم گفتم. شب بعدش هم خبر شهادتش را آوردند.
بعد چند روز از این ماجرا رفته بودیم بهشت رضا(علیه‌السلام) همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم، رسیدیم به قبور شهدا؛ رسیدیم به قبر شهید کاوه که مادر و بستگانشان بر سر مزار او بودند، در حین اینکه داشتیم فاتحه می‌فرستادیم تصاویر شهدا را نگاه می‌کردم، حس عجیبی داشتم یک‌دفعه دیدم که عکسی از حسین هم لابه‌لای عکس‌های شهدای دیگر هست. دوباره با دقت نگاه کردم، گفتم بله این تصویر حسین من هست که قاب گرفتند و گذاشته‌اند کنار شهدای دیگر. این صحنه را که دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و شروع کردم به اشک ریختن. تعدادی از فامیل‌ها هم متوجه شدند و داشتند دلداری می‌دادند. دیگر من نتوانستم قدم بردارم، نای راه رفتن نداشتم و چنددقیقه‌ای ایستادم و تکیه دادم.
کبوترانه گِرد مادر
دو سالی بود که حسین شهید شده بود. پیش خودم که با او صحبت می‌کردم می‌گفتم که با این لباس دوست دارم به خوابم بیاید که در خواب این اتفاق افتاد و می‌نشستیم با هم صحبت می‌کردیم و علاوه بر رابطه مادری و فرزندی خیلی باهم رفیق بودیم. شب‌هایی که خیلی دلم برایش تنگ می‌شد به خوابم می‌آمد و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت و شروع به صحبت می‌کرد.
آن زمان اغلب شب‌ها تا صبح کارم این بود که برایش اشک بریزم یک‌شب در ماه رمضان بود که قبل از اذان صبح در حیاط منزلمان که بزرگ هم بود داشتم راه می‌رفتم، که یک‌لحظه دیدم میان درخت‌ها یک پرنده‌ای که شبیه کبوتر بود ایستاده، من هم در حال خودم بودم و به یاد حسین داشتم اشک می‌ریختم. یک‌لحظه این پرنده آرام آمد و دو بار خودش را زد به قلب من! نمی‌دانم که این ماجرا چه بود و می‌خواست چه بگوید. سرم را بالا گرفتم و گفتم میدانم که تو حسین منی اینجا هم آمدی که سربه سر من کنی. به‌یک‌باره آن کبوتر ناپدید شد.
شوخ‌طبع، خجالتی، بچه مسجدی، اهل نماز اول وقت و قرآن
حسین خیلی شوخ‌طبع بود و هر موقع که در خانه بود ما هیچ غم و غصه‌ای نداشتیم. می‌گفت مادر دو سال دیگر بیشتر مهمان شما نیستم و الآن دارم می گم بعد دو سال آماده‌باشی‌ها! این پسر خیلی آرام بود و ساده‌پوش. به‌هیچ‌وجه راضی نمی‌شد که با پدرش به خرید برود و چیزی برای خودش بخرد. می‌گفت: "روم نمیشه و خجالت می‌کشم که پدرم برام پول خرج کنه و به‌زحمت بیفته."
موقعی با دوستانش در کوچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند به‌محض این‌که اذان می‌شد بچه‌ها را برمی‌داشت، به مسجد می‌برد و می‌گفت اول نماز بخوانیم و بعد بازی را ادامه بدهیم. یک روز دیر کرده بود، من هم خیلی زود نگران می‌شدم رفتم دنبالش و دیدم با بچه‌های خیلی کوچک‌تر از خودش داشت بازی می‌کرد. پیش خودم خجالت کشیدم و بعدازاینکه آمد، گفتم: حسین جان اگر همسایه و آشناها تو را ببینند پیش خودشان میگویند این پسر با این سن و سالش چرا با بچه‌های کوچک‌تر از خودش بازی می‌کند؟ برگشت و گفت: وقتی بچه‌ها اصرار می‌کنند بیا و کمی با ما بازی کن، من نمی‌توانم دلشان را بشکنم. مادر من، ما که از پیامبر بالاتر نیستیم، ایشان امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام را به دوششان می‌گرفتند و با آن‌ها بازی می‌کردند. باور کنید که با همان سن و سالی که داشت به من این‌گونه جواب می‌داد. همیشه نگاه می‌کرد و اگر می‌دید که کاری از دستش برمی‌آید را برای مردم انجام می‌داد و به یک‌شکلی گره کارشان باز می‌کرد. حسین از همان چهار پنج‌سالگی با پدرش به مسجد می‌رفت، از هفت‌سالگی نماز را به‌صورت کامل انجام می‌داد و از 9 سالگی قرآن می‌خواند. اغلب که می‌خواست قرآن بخواند نوار کاست می‌گرفت و صدای خودش را ضبط می‌کرد و البته صدایش هم خیلی خوب بود .
پرچم توحید را بر فراز قدس عزیز، کاخ کرملین، کاخ سفید و تمام بلاد غیر اسلامی برمی‌افرازیم
رهبر معظم انقلاب که در اولین فروردین امسال منزل ما تشریف‌فرما شدند در مورد حسین سؤال می‌کردند، به ایشان گفتیم که حسین وصیت‌نامه صوتی دارند، آقا فرمودند بگذارید تا گوش کنیم. بعدازآنکه تمام شد خواستند یک نسخه از این نوار را به ایشان بدهیم که بعداً گروهی آمدند و این نوار را گرفتند و بردند. ان‌شاءالله خداوند سایه ایشان را از ما کم نکند تازنده باشند و این پرچم را به دست آقا امام زمان سلام الله علیه بدهند.
شهید محمدحسین چاوشی
در ادامه بخش‌هایی از وصیت‌نامه صوتی شهید نوجوان محمدحسین چاووشی می‌آید:
خداوند تبارک‌وتعالی می‌فرماید: "آن‌کس که مرا طلب کند، مرا می‌یابد و آن‌کس که مرا یافت، مرا می‌شناسد و آن‌کس که مرا شناخت، مرا دوست می‌دارد و آن‌کس که مرا دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن‌کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن‌کس که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن‌کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن‌کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم."
...خداوندا از تو خواهانم مرگ مرا شهادت در راه خودت و در کنار اولیائت قرار دهی و از تو خواهانم که دشمنان تو و پیامبرت و دین پیامبرت را به دست رزمندگان اسلام نابود گردانی.
این اولین وصیت‌نامه‌ای است که در تمام عمرم می‌نویسم و اگر خداوند بخواهد انشاالله آخرین آن نیز خواهد بود... اکنون می‌روم تا به یاری خدا و رهبری امام مهدی(عج) پرچم لا اله الا الله و محمد رسول‌الله را بر فراز قدس عزیز و کاخ کرملین و کاخ سفید و تمام بلاد غیر اسلامی برافرازیم. ما دست از مبارزه نخواهیم کشید تا آن روز را شاهد باشیم و یا اگر خداوند نظر لطفی بر این بنده حقیر و ناتوانش داشته باشد و فوز عظیم شهادت را در این راه نصیبم فرماید در آن هنگام قطرات ناچیز خونم با پیوستن بر دریای بیکران دیگر خون شهیدان اسلام راهگشای عبور کشتی‌های ظهور انقلاب اسلامی که ثمره خون هزاران شهید و مجروح خواهد بود.
شما ای کسانی که در مجلس روضه‌خوانی حسین با ریختن اشک‌های فراوان فریاد برمی‌آورید که ای‌کاش من هم در صحرای گرم و سوزان کربلای حسینی بودم و پسر پیغمبر را یاری می‌کردم. اینک به هوش باش و به پا خیز که اگر به خود نیایی دیگر متوجه نخواهی شد هرچه زودتر تصمیمت را بگیر. اینک تاریخ صدور اسلام تکرار شده است و بدان نشستن و سستی کردن در امور جنگ و مقابله با ضدانقلاب خدانشناس و چه جنگ با کافران بعثی خیانت به اسلام است. پس بدان ای برادر و آگاه باش و اگر می‌توانی حرکت کن و به پا خیز که لحظه‌ای دیگر دیر است. هم‌اکنون تو در بوته آزمایش قرارگرفته‌ای و اسلام را یاری کن...امروز تمام کفار چه شرقی و چه غربی علیه اسلام و مکتب و شرف و انسانیت ما به پا خاسته‌اند و بدانید اگر این نهضت خدای‌ناکرده شکست بخورد همان‌طور که امام عزیزمان فرمود دیگر نمی‌توانیم از اسلام سخن بگوییم.
...و تو ای مادر عزیزم کفنم را بیاور بپوشم که خون من از خون امام حسین(ع) و علی‌اصغر و علی‌اکبر و دیگر شهدای اسلام به خون خفته‌اند رنگین‌تر نیست. به شرق و غرب بگویید که اگر خانه‌ام را به آتش بکشند و قلبم را سوراخ کنند، آرزوی اظهار ضعف و شکست اسلام و دینم را به گور خواهند برد و اگر پیکرم را زنده‌زنده و قطعه‌قطعه و پاره‌پاره کنند و پاره‌های تنم را بسوزانند باز فریادخواهم زد اسلام پیروز است، کفر و نفاق نابود است.
...ای خدای مهربان دیگر خسته شده‌ام، تا کی باید زنده باشم و شاهد باشم که بهترین دوستانم ویاران امام همچون مجید رمضانی، جلیل علی محمدی، عبدالله صادق و... در کنارم شهید شوند و من دم نزنم...پدر و مادر عزیزم! از شما تنها خواهشی که دارم این است که شهادت را افتخاری بزرگ برای من بدانید و در شهادت من اشک نریزید، مانند امام که در سوگ فرزندش اشک نریخت و من را ببخشید که فرزند خوبی برای شما نبودم و شما را همیشه اذیت کرده‌ام... به دوستان و اساتیدم و معلمانم و همکلاسی‌هایم می‌گویم که هر کاری که می‌کنید حتی کوچک‌ترین کارها مانند غذا خوردن، خوابیدن و ... را برای رضا خدا انجام دهید . درس برای خدا یاد بدهید و یاد بگیرید. تا همیشه در زندگی‌تان موفق باشید.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها