پوچ گرايي در هنر رو به فزونی است

کد خبر: 462597
جوان: چندي پيش خبري اختصاصي در«جوان» نشر يافت كه از موزه شدن خانه حسين محجوبي نقاش نامدار معاصر حكايت داشت. شايد اين رويداد، بهانه خوبي باشد براي گام زدن در ادوار گوناگون زندگي نقاش. آن هم با همراهي خودش كه حلاوتي دو چندان دارد. آنچه پيش روي داريد گفت‌وشنود مبسوط ما با محجوبي درباره خاطرات و دغدغه‌هاي او در اين روزهاست.
چه عواملي موجب شد شما به هنر و مشخصاً نقاشي روي بياوريد؟ زمینه ‌های خانوادگي و اجتماعي گرايش شما به هنر چه بود؟
به نام خدا. به نظر من طبيعت و محيطي كه انسان در آن متولد مي‌شود و رشد مي‌كند، سازنده شخصيت انسان است. شمال ايران محيطي است كه به دليل تنوع در طبيعت، امكان تفكر فراواني را براي انسان فراهم مي‌كند و لذا به اعتقاد من، 80 درصد بزرگان يا هنرمندان كشور يا خودشان اهل شمال بوده‌اند يا يكي از نياكان آنها به خطه شمال تعلق داشته است! از جمله نيما يوشيج، پروفسور سميعي، دكتر معين، بنان و... نمونه‌هاي فراواني را مي‌توان ذكر كرد.
پس عاملي كه شما را به سمت هنر نقاشي كشيد، طبيعت بود؟
هشت ساله بودم و خواهرم هفت ساله بود. سه چهار سال ما را در مكتبخانه گذاشتند. مي‌رفتيم و در آنجا برنج پاك مي‌كرديم و شايد در ظرف آن چهار سال، تنها يك صفحه قرآن به ما ياد دادند! بعد به مدرسه رفتيم و خود به خود شروع به طراحي كردم كه بابت آن از خانم حكيمي معلم كلاس اول، با تركه و كف‌دستي كتك خوردم!
اولين نقاشي‌اي كه كشيديد يادتان است؟
پدرم عاشق طبيعت بود و در حياط خانه، انواع و اقسام حيوانات اعم از پرنده، چرنده و حتي آهو را هم نگهداري مي‌كرد. ما در اين طبيعت بزرگ شديم. گمانم اولين نقاشي كه كشيدم يك آهو بود. به هر حال انسان اهل هر رشته‌اي كه باشد، اين زيبايي را مي‌بيند.
اولين موزه نقاشي كه درست شد، موزه معاصر تهران بود و بعد از آن، دومين موزه در رشت زده شد كه من، آقاي آيدين آغداشلو و آقاي دريابيگي مسئول تأسيس آن شديم و به ضرس قاطع مي‌گويم از 36، 37 نقاشي كه در آن شركت كردند، 22 نفرشان مال شمال بودند، نمونه‌اش ضياپور، بحيراني، محصص‌ها، بيژن صفاري، اسپهبد، پاكباز و. . . در ساير رشته‌هاي هنر و ادبي همين‌طور. مثلاً آثار اكبر رادي در نمايشنامه‌نويسي و ديگران.
اولين بار كه براي نقاشي تشويق شديد چه زماني بود؟
در لاهيجان معلم خطي داشتيم كه خدا حفظش كند. در 13، 14 سالگي غروري داشتم و دوست نداشتم از پدرم پول بگيرم. سعي كردم خطاطي ياد بگيرم و شروع كردم به تابلونويسي. يكي ايشان بود و يكي هم آقاي حبيب محمدي كه استاد بهمن محصص و آيدين آغداشلو بود. ايشان در رشت بود و ما هم دزدكي مي‌رفتيم و پشت ويترينش مي‌ايستاديم و تماشا مي‌كرديم كه چه شكلي نقاشي مي‌كند. روسي بود و منظره‌هاي روسي را كپي مي‌كرد و مي‌خواستم بدانم چه جوري مي‌كشد؟ تابلوهايي كه براي مغازه مي‌كشيد، واقعاً زيبا بود.
داريد از دوراني مي‌گوييد كه نقاشي برايتان وجهه اقتصادي هم پيدا كرد؟
بله، 14 سال داشتم و دلم مي‌خواست خودم پول در بياورم و از پدرم پول نگيرم.
از همين سن آثار شما را مي‌خريدند؟
بله، 20 ساله كه بودم به تهران آمدم، تابلوي بزرگي براي كارخانه«كلوچه نوشين» كشيدم و پول حسابي حدود 100 تومان، از آنها گرفتم. دوست داشتم به تهران كه رسيدم، اگر پول حسابي در آوردم، آنچه را كه از نظر مادي مديون پدرم هستم، به او پس بدهم!از طرفي هم، خانه پدر ما پر رفت و آمد بود و از همه جا اقوام و آشنايان مي‌آمدند و در آنجا مهمان مي‌شدند، به همين دليل روابط خويشاوندي در بين ما قوي بود و تنها نمي‌مانديم. خانه پدربزرگ من هم اعياني و عمارت بود و روي سقفش نقاشي كرده بودند و وقتي زير آن سقف مي‌خوابيديد، 12 ماه را روي سقف مي‌ديديد.
به‌رغم بيش از هشت دهه كه از عمر و هفت دهه از فعاليت هنري شما مي‌گذرد و با وجودي كه بسيار سير آفاق و انفس و مكاتب هنري بي‌شماري را تجربه كرده‌ايد، همچنان «اسب» و «سپيدار» عنصر اصلي آثار شماست. اولاً اين عناصر از كجا به آثار شما راه پيدا كردند و ثانياً چه شد كه همچنان ثابت باقي ماندند؟
درختان تبريزي سريع‌الرشد هستند. در شمال در كنار هر زمين و پرچيني، اينها را مي‌كاشتند و سريع بالا مي‌رفت. در افق‌هاي گيلان، اين درخت را زياد مي‌بينيد. اين درخت‌ها پشت خانه‌هاي شمال و در افق، حالت بسيار شاعرانه‌اي داشت. ديدن درخت و اسب بيشترين اثر را در زندگي طبيعي انسان داشته و انسان ماشين را آورده و اينها را از صحنه خارج كرده است. همه اساطير ما به نحوي با اسب ارتباط دارند و اسامي مثل سهراب، گشتاسب و. . . دليل بر اين سخن هستند. انسان در طبيعت است كه انسان است، والا مي‌شود همين دنيايی كه براي خودش ساخته است! از 40، 50 سال پيش، اين دو عنصر را به عنوان سبك خاص خود برگزيدم و همچنان آن را حفظ كردم.
تيتر خوبي شد، طبيعت من با ماشين كاري ندارد!
چراكاري ندارد؟ چون ماشين همه چيز را از بين برد! فرياد همه درآمده است. تهران به اين شكلي كه در آمده، همه‌چيزش زجرآور است. ابتدايي‌ترين چيز را كه هواست، نداريم. در سال 1336 يك گروه شهرسازي از خارج آمدند و ما براي تمام خيابان‌ها آمار مي‌گرفتيم كه چند تا ماشين تردد مي‌كند، چند آدم! ده‌ها آمار گرفتيم و طرح پنج ساله، 10 ساله و 25 ساله تهيه كرديم. امروز تهران ده‌ها برابر ظرفيت خود را تحمل مي‌كند، وحشتناك است.
پس شما در سير آفاق و انفس‌تان همچنان به اسب و درخت وفادار مانديد؟
اسب را كه گفتم چه نقش عظيمي داشته و چگونه ماشين آن را از ميدان خارج كرده است و اما درخت. نقش درخت را در عالم هستي ببينيد. عنصري مثل اكسيژن داريم كه تمام موجودات زنده به آن وابسته هستند و دو ملكول از آن، با يك ملكول هيدروژن، آب را مي‌سازد كه مايه حيات است. ببينيد درخت در ايجاد اين عنصر حياتي چه نقش عظيمي دارد. تنه درخت زير زمين مدفون مي‌شود و پس از قرن‌ها مي‌شود نفت و زغال‌سنگ! ميوه‌، برگ‌ها و تمام اجزايش انواع و اقسام درمان‌ها را در خود نهفته دارد. خشك‌شده آن را هم مي‌سوزانيم و ما را گرم مي‌كند و حتي خاكسترش هم فوايد بسيار دارد. بنابراين مقدس‌ترين موجود طبيعت است و مي‌بينيد در طول تاريخ در فرهنگ‌هاي مختلف، درخت را مقدس مي‌شمارند و حتي در بعضي از نقاط ايران و جهان به آن دخيل مي‌بندند.
در سال 1309 نيما يوشيج به لاهيجان آمد و در آنجا معلم بود. او در آثارش، به درختي به نام «درخت آقا» اشاره كرده است. اين درخت در امامزاده‌اي در آنجا هست و مردم به آن دخيل مي‌بندند. خلاصه اين موجود نازنين همه چيز دارد. زيبايي، بزرگي و سايه‌اش آرامش‌بخش است و شاخه‌هايش مأمن پرنده‌هاست. اين موجود مقدس هم قرباني ماشينيسم شده و لذا ظاهر تابلوهايم منظره است، اما در واقع اعتراض به انسان است كه دارد همه عامل حيات را نابود مي‌كند.
پس شما از سال 1336 و از نمايشگاه گالري صبا، اين درختان را در تابلوهاي خود آورديد؟
بله، يكسري كارهاي اين شكلي داشتم و مرحومان آل‌احمد و سيمين دانشور هم آمده بودند. خدا رحمتشان كند. آل‌احمد پرسيد:‌«محجوبي! داستان اين درخت‌ها چيست؟» برايش از طبيعت شمال و حضور اين درخت‌ها در زندگي مردم گفتم. بعدها ديدم در سفرنامه روس نوشته كه وقتي در مسكو به نمايشگاه نقاشي رفته، چطور پيش خودش گفته است جاي محجوبي خالي!
طبيعتاً به دليل كارتان، از همان ابتدا با معاريف فرهنگي و هنري ساير رشته‌ها هم ارتباط برقرار كرده‌ايد و احتمالاً از آنها تأثير هم گرفته‌ايد. ابتدا از همشهري‌تان نيما يوشيج شروع كنيم. آيا او را ديديد و با او سر و كار داشتيد؟
متأسفانه نيما يوشيج را نديدم، ولي خواهرش يوسف‌آباد كه بودم پيش ما مي‌آمد. صادق هدايت را هم كه در دانشكده هنرهاي زيبا بودند ديدم.
اولين نويسندگاني را كه با آنها سر و كار پيدا كرديد چه كساني بودند؟
عده‌اي از آنها هر ماه، در هيئت تحريريه مجله «سخن» در باشگاه دانشگاه، جمع مي‌شدند. پرويز خانلري، پروفسور هشترودي، احسان يارشاطر و ايرج افشار. يك شب فروغ فرخزاد به آنجا آمد و هر چه تلاش كرد شعرش را بخواند اجازه ندادند.
چرا؟
به شعر نو اعتقاد نداشتند. خود خانلري شعر عقابش را خواند. فروغ در خيابان آشيخ هادي همسايه ما بود، ولي هيچ‌وقت شخصيتش جذبم نكرد. با سهراب سپهري حشر و نشر داشت اما من هيچ‌وقت از كاراكترش خوشم نيامد.
با آل‌احمد چطور آشنا شديد؟
گفتم كه آل‌احمد نمايشگاه‌هاي نقاشي ازجمله نمايشگاه‌هاي مرا مي‌آمد. با خليل ملكي هم گروهي در مقابل توده‌اي‌ها درست كرده بود. شخصيت‌هايي كه بيشتر با آنها سر و كار داشتم خانلري، ايرج افشار وعده‌اي از اين دست بودند. آقاي نوربخش هم بود كه از دوستان صادق هدايت بود. حسن قائميان را هم كه كتاب «كارخانه مطلق‌سازي» كارل چاپك را ترجمه كرده بود، مي‌ديدم. مجله سخن مجله خيلي جالبي بود، ولي بعد كه خانلري به اسدالله علم نزديك و وزير شد، از چشم خيلي‌ها افتاد.
شاعر و نقاش در اواخر دهه 20، با سر پر سودايي بلند مي‌شود به تهران مي‌آيد، آن هم در اوج رويدادهاي نهضت ملي. چطور جذب پروپاگانداي سياسي آن روزها نشديد؟ هنرمندان معمولاً يك سابقه توده‌اي داشتند. چطور شما جذب حزب توده نشديد؟
مازندراني‌ها، معمولاً سمپات حزب توده بودند. سردسته‌اش «رادمنش» همشهري ما بود. همين‌طور رضا روستا و احسان طبري. كل شمال و شايد بشود كل ايران، كم و بيش به حزب توده سمپاتي داشتند، ولي من احساس مي‌كردم شعارهاي الكي زياد مي‌دهند. چون وقتي بچه بودم، ديدم روس‌ها به شمال آمدند و شهرها را اشغال كردند، براي همين اين شعارها را باور نمي‌كردم. بچه بودم و داشتيم با بچه‌هاي همسن و سال در منزل پدربزرگم بازي مي‌كرديم كه يكمرتبه صداي بمب شنيديم و روس‌ها همه جا را اشغال كردند!
هيچ‌وقت جلساتشان رفتيد؟
اصلاً!
ظاهراً خاطره جالبي داريد از اينكه دفتر يادبود استالين را امضا كرديد. داستان از چه قرار بود؟
بله، در آن دوره، عده زيادي عاشق استالين بودند. به امروز نگاه نكنيد، وقتي مرد دفتري گذاشته بودند كه همه امضا كنند. ما هم ازتفنن رفتيم و امضا كرديم. بعد از استالين تغييراتي پيش آمد و ديديم حتي مردسياسي ِ شماره 2 شوروي، جاسوس امريكايي‌ها از كار در آمد! درآنجا بود كه با خودم گفتم:سياست حساب و كتاب ندارد و بيهوده خودمان را آلوده نكنيم، ما بهترين افكار را در كشورمان داريم. يك خط بيت حافظ براي كل عمر من كافي بوده است كه: «كمتر از ذره نه‌ اي پست مشو مهر بورز/ تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ‌زنان» اين سخن يك دانشمند است.
اشاره كرديد به اشغال شهرهاي شمالي، نيروهاي روس با مردم چگونه رفتار مي‌كردند؟
خيلي بدبخت بودند! اصلاً نمي‌دانستند براي چه آمده‌اند؟ فرمانداري را كردند پاسگاه كه به همه شهر مشرف بود.
وقتي به تهران آمديد، اوج دوران نهضت ملي بود، از آن روزها خاطراتي داريد؟
بله دارم همه آن خاطرات را مي‌نويسم. قبل از آن لاهيجان كه بودم، در حزب قوام‌السلطنه بودم. او در آنجا بود. همين‌طورحسن ارسنجاني كه در آنجا باغ بزرگي داشت.
حزب دموكرات را مي‌گوييد. شما قوام را ديده بوديد؟
بله، شاه از قوام نفرت داشت و در باغش، تقريباً به صورت تبعيدي به سر مي‌برد. در لاهيجان ساكن بود و در همان جا زن گرفت و صاحب پسري به اسم حسين شد كه آدم حسابي هم نشد. در آنجا حزب دموكرات را درست كرد كه مقابل توده‌اي‌ها بود. مرحوم حسين گل‌گلاب شعر سرود «اي ايران ‌اي مرز پر گهر» را گفته بود و مرحوم بنان مي‌خواند. اين سرود حزب دموكرات شده بود و همه با هم مي‌خوانديم. تقريباً يك حزب ضد توده بود.
تا وقتي در لاهيجان بوديد عضو اين حزب بوديد؟
بله.
فعاليت خاصي هم مي‌كرديد؟
خيلي كم. از چيزي كه خبر نداشتيم و همه چيز برايمان نو بود. حداكثر 18، 19 سال سن داشتم. از 1320 تا 1329 كه به تهران آمدم، اين داستان در آنجا بود.
شما با اين ذهنيت به تهران آمديد؟ در قضاياي ملي شدن نفت شاهد چه چيزهايي بوديد؟
همه را شاهد بودم.
دكتر مصدق را ديديد؟
بله، رفته بودم مجلس و در آنجا او را ديدم كه پشت تريبون صحبت كرد و مي‌خواستند جلويش را بگيرند و قبول نمي‌كرد! همه چيز برايمان تازه بود. بعد هم داستان فعاليت‌هاي نيروي سوم به رهبري خليل ملكي پيش آمد. آنها در آن دوره، با حزب زحمتكشان بودند و دكتر بقايي.
شما بقايي را هم ديده بوديد؟
بله، در مجلس ديدم. مكي و همه جبهه ملي‌ها و توده‌اي‌ها را هم ديديم. تقريباً همه شخصيت‌هاي آن دوره را ديده بودم. توده‌اي‌ها سازماندهي عجيبي داشتند. از ميدان فردوسي تا ميدان فوزيه(امام حسين كنوني) دمونستراسيون داشتند. يك گروه بزرگ در ارتش هم داشتند و حسابي در اينجا نفوذ كرده بودند و نمي‌خواستند بروند. قوام با كاري كه كرد ايران را نجات داد. درآن دوره، انگليسي‌ها و امريكايي‌ها هم كه با هم ساختند.
30 تير را يادتان است؟
در 30 تير در لاهيجان بودم. در آنجا همه خوشحال شديم كه قوام رفته و مصدق آمده. بعدش بگير بگير توده‌اي‌ها شروع شد.
28 مرداد كجا بوديد؟
تهران بودم و به پارك شهر رفتم. امريكايي‌ها سالني در آنجا درست كرده بودند كه بعد شد كتابخانه پارك شهر. شاهد تظاهرات و كتك‌كاري‌ها بودم.
سال 1329 تا 1332 كه اوج فوران سياست بود و شما در تهران بوديد، هيچ‌وقت روي هنرتان تأثير نگذاشت. هيچ‌وقت نقاشي نكشيديد كه نشان‌دهنده اوضاع زمانه باشد؟
آن موقع بساطي بود. توده‌اي‌ها برنامه دقيق مفصل تبليغاتي داشتند و خيابان نادري دست آنها بود. بالاتر از آن كتابخانه امريكايي‌ها بود و روزهاي جمعه شخصيت‌هاي مختلف مي‌آمدند. آن روزها بيشتر مشغول بررسي نقاشي اروپا بودم و اينكه مثلاً كاندينسكي كه آمده بود داشت چه چيزهايي را در نقاشي تجربه مي‌كرد. در فضاي فرهنگي آن روزها بودم، ولي توجهم را جلب نمي‌كرد. احساس مي‌كردم يك چيز باسمه‌اي است. مي‌دانستم زودگذر است.
با خسرو گلسرخي چطور آشنا شديد؟
گلسرخي با عاطفه گرگين، خواهر ايرج گرگين كه در تلويزيون بود ازدواج كرد. آنها را مي‌شناختم. جمشيد گرگين هم به نمايشگاه‌هاي ما مي‌آمد. گلسرخي پنج شش مقاله خيلي خوب در مجله تلويزيون و كيهان در باره كارهايم نوشت. يك بار هم به ديدنش در روزنامه كيهان رفتم. دائماً احتياط مي‌كرد!البته ساواك هم خيلي مردم را اذيت مي‌كرد، مردم را به خاطر يك كتاب مي‌گرفتند. مردم را با همين كارهايشان متنفر كردند، طوري كه ملت گفتند: اين شاه برود، هر چه مي‌خواهد بشود!
هيچ‌وقت سعي كرد شما را وارد مسائل سياسي كند؟
نه، حرفي نمي‌زد، ولي به او مي‌گفتم:خسروجان! سياست پدر و مادر ندارد، تو كه بايد بداني مرد شماره 2 شوروي، جاسوس درجه يك امريكا از كار درآمد!
آخرين بار او را كجا ديديد؟
در همان كيهان. الان گاهي خواهر و اقوامش به سراغم مي‌آيند و رفت و آمد داريم.
ظاهراً آن موقع در شهرسازي بوديد؟
بله، بيشتر وقتم صرف بررسي وضعيت تهران از نظر شهرسازي مي‌شد. همه اينها را در خاطراتي كه دارم مي‌نويسم آورده‌ام. در سال 1342 كه مأمور ساخت پارك ساعي شدم، 800 تومان حقوق داشتم. 200 تومان اجاره مي‌دادم، 200 تومان خرج بود، 200 تومان بَرجم و 200 تومان هم پس‌انداز مي‌كردم. كارگرهايم هم 300، 400 تومان مي‌گرفتند. واقعاً امور همه مي‌گذشت.
اولين سفر خارجي شما چه زماني بود؟
سال 1343 كه با 4، 5 هزار تومان قسطي به اروپا رفتم. با تور به تركيه رفتيم، بعد يونان، پاريس و آلمان. از اين پول، زياد هم مي‌آورديم. آن موقع، پول ارزش داشت.
اين سفرها، چه تأثير هنري‌اي روي شما گذاشت؟
آرزو داشتم كشورهاي صاحب هنر نقاشي را ببينم. تمام شهرهاي ايتاليا موزه بود. فرانسه با موزه لوورش.
بيشتر تحت تأثير كدام هنرمند بوديد؟
از همه بيشتر تحت تأثير ميكل‌آنژ بودم، زندگي‌اش را كه خواندم. موقعي كه سقف كليساي سيكستين را نقاشي و تعادل خودش را آن بالا حفظ مي‌كرد، خلاقيتش را در فلورانس، مجسمه داود و مجسمه مريم و مسيح را مي‌ستودم. وقتي مي‌خواندم كه چطور اذيتش مي‌كردند و او مي‌توانست همه اين كارها را بكند، آرزو داشتم مثل او شوم و در اين 60 سال دارم خودم را مي‌كشم كه به او برسم و البته هنوز نرسيده‌ام.
از شرايط تهران در ادوار گوناگون مي‌گفتيد.
بله، سال 1329 كه به تهران آمدم سه چهار خيابان بود كه سنگفرش‌هاي داغون داشتند و درشكه مي‌رفت و مي‌آمد. در خيابان شاهرضا كه اصلي‌ترين خيابان شهر بود، سه چهار ماشين بيشتر رفت و آمد نمي‌كرد. تهران فعلي هم تحمل بيشتر از 7 ميليون جمعيت را ندارد كه متأسفانه خيلي بيش از اين است و اين خطر بزرگي براي تهران است!
چه شد كه به فكر افتاديد خانه خودتان را موزه كنيد؟
اول در خيابان ابوريحان با مهندس بهزادي در سال 1342، يك گالري درست كردم و از سال 1353 به اينجا آمديم و هر دو سال يك بار نمايشگاه مي‌گذاشتيم و خيلي هم مي‌آمدند و تعدادي از كارهايم قبل از شروع نمايشگاه به فروش مي‌رفت. كارهاي من و تبريزي خوب فروش مي‌رفت. مي‌گرفتند و گاهي به شخصيت‌هايي مثل پمپيدو مي‌دادند. 12 سال پيش اينجا را گسترش داديم و دخترم که كارشناس ارشد نقاشي است، آن را اداره مي‌كند. دوست داشتم به عنوان يادگار بماند. شعرا و نويسندگان زيادي از اين نمايشگاه ديدن مي‌كردند. با تمام نقاش‌ها از سپهري، محصص و... ارتباط داشتيم.
وضعيت نقاشي را در حال حاضر چگونه مي‌بينيد؟
هر زمان قصه خودش را دارد. تغييرات علمي، اجتماعي و سياسي قطعاً روي هنر تأثير مي‌گذارد. سالوادور دالي وقتي آمد براي خودش سبك جديدي را آورد. اينكه مردم خوششان بيايد يا نيايد نمي‌دانم، ولي به هر حال سبك و حرف جديدي بود همين‌طور پيكاسو. نقاشي قبلاً مال طبقه خاصي بود؛ يا متعلق به كليسا بود يا دربار. تمام داستان‌هاي انجيل را به تصوير مي‌كشيدند.
بعد هم نقاشي سفارش داده مي‌شد. الان ديگر كسي سفارش نمي‌دهد، اينطور نيست؟
الان نقاشي تبديل به تفريح شده است. مثل برخي موسيقي‌ها كه انسان نمي‌تواند حتي يك لحظه هم آن را تحمل كند. صداهاي گوشخراش، جاي موزيك را گرفته است. اين نقاشي‌ها هم مال همين دوران است، اما به اين نكته توجه كنيد كه هنرمند هم زياد است، منتها زمان غربالي دارد كه مدام همه را غربال مي‌كند و دانه درشت‌ها مي‌مانند. در همه رشته‌هاي هنري هست. در اروپا هم همين‌طور است. مگر در آنجا چند شخصيت برجسته وجود دارد؟ در همه عرصه‌ها همين‌طور است. به زمان نياز است. الان دوره گذار است و كسي نمي‌داند چه بايد كند. اگر روزگاري از معماري لذت مي‌برديد، به خاطر اين بود كه معماري با طبيعت دوست بود. الان هنر با طبيعت دوست نيست. دوره‌اي است كه 50 سال پيش كارل چاپك گفت. عوارضي است كه در اثر نابودي طبيعت و هجوم ماشينيسم گريبان بشر را گرفته است و روز به روز هم بدتر مي‌شود. خودخواهي‌هاي انسان تمامي ندارد. الان همه كارها را مي‌دهند كامپيوتر انجام مي‌دهد. ديگر قداستي براي هنر نمانده است. يك جورهايي هنر براي هنر است! من كه لذت نمي‌برم.
كسي كه ذره‌اي ذوق داشته باشد لذت نمي‌برد، چون اين هنر عقبه و پشتوانه ندارد، اينطور نيست؟
الان از اشعاري كه مي‌گويند واقعاً چند تا شعرش، شعر است؟ تمام معماران و نقاشان كه بيايند، نمي‌توانند يكي از عناصر طبيعت را بازسازي كنند. چرا؟ چون آنها زنده‌اند. آثار هنري هم زماني مي‌توانند زنده بمانند كه در چرخه زندگي باشند. الان دوره هنر براي هنر است و تفكري در آن نيست، در حالي كه انسان موجود شگفتي است و مي‌تواند خلاقيت‌هاي خود را در هر شرايطي نشان دهد. ديگر از خلاقيت‌ و شكوفايي هنري خبري نيست و بيشتر تكيه و تأكيد بر تكنيك است. نوعي پوچي درحال گسترش است، ضمن آنكه همه چيز هم كامپيوتري شده است!
در آثار نقاشي و عكاسي فعلي فرم‌ها، رنگ‌ها و مضامين به‌نوعي آزاردهنده و دلخراش هستند كه هيچ تصوير زيبايي به بيننده منتقل نمي‌شود. به نظر شما چرا به اين نقطه رسيده‌ايم؟
البته از آن طرف اتفاقات شگفت‌انگيزي هم دارد مي‌افتد. دو سال پيش در سوئيس بزرگ‌ترين شتاب‌دهنده دنيا را پيدا كردند. بايد در اين عرصه سير كنيد. البته اين يك دوره گذار است. همه هنرمندان خارجي، هم گرفتار اين وضعيت نشده‌اند. دو سال پيش به ونيز ايتاليا رفتم. يك كليسا را نقاشي كرده بود كه دهان همه ما بازمانده بود! حيرت‌انگيز بود. دنيا بيكار نيست، ولي اگر بخواهيد هنر را با طبيعت مقايسه كنيد، بهترين نقاش و معمار فقط خداست. انسان اين عظمت را مي‌بيند و مي‌فهمد و به اندازه وسعش بازسازي مي‌كند. استاد همه طبيعت است و ناهنجاري‌هايي كه به وجود آمده به خاطر پشت كردن به طبيعت است.
كار جديدتان چيست؟
كار براي گالري راه ابريشمِ خانم اتحاديه است كه از نقاش‌ها خواسته‌اند در باره يكي از اشعار خيام نقاشي بدهند. آقاي كيارستمي مي‌خواهد عكس بدهد و اغلب نقاش‌ها شركت خواهند كرد.
چقدر طول كشيد تا تمام شد؟
تقريباً سه چهار ماه. اشعار خيام، مولانا، حافظ و بقيه شعرا گنجينه عظيمي است. آنها انسان‌هاي بي‌نظيري هستند:
در كارگه كوزه‌گري رفتم دوش
ديدم دو هزار كوزه‌ گويا و خموش
يكي كوزه برآورد خروش
كو كوزه‌گر و كوزه‌خر و كوزه‌فروش؟
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها