سطر اول زندگی آفتاب

کد خبر: 626014

امام در چهار ماهگی یتیم می‌شود و در تمام دوران کودکی و نوجوانی، قصه شهادت پدر اولین و مهمترین قصه‌ای بوده که با آن مواجه شده است. حادثه‌ای تاثیرگذار که ذهن و دل کودکی‌اش را در پی چرایی و چگونگی به دنبال خود می‌کشد.

سطر اول زندگی آفتاب
سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: مرد را در جوانی کشته‌اند، یعنی درست پنج سال بعد از این که با درجه اجتهاد از نجف بر می‌گردد به شهر خودش، لقبش «مجتهد کمره» است و مهر و امضایش پای سندهای مهم شرعی و اقتصادی آن منطقه هست. هر چند انقلاب مشروطه سه چهار سال بعد از کشته شدن او اتفاق می‌افتد اما او شاگرد میرزای شیرازی و دیگر علمای سرشناس روزگار خودش بوده و با فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی غریبه نیست، با این حال شغل اصلی‌اش کشاورزی است و مردم بسیار دیده‌اند که روی زمین‌هایش بیل می‌زند، امام جماعتی شهر را قبول نمی‌کند و وجوهات نمی‌‌گیرد، قسمتی از خانه‌اش تبدیل به پاتوقی برای تدریس علوم دینی شده که امروز حوزه علمیه است، شجاع است و جسور و بی‌پروا و با عزت نفس بسیار، آنقدر که آدم‌هایی که برایش روی زمین کارگری می‌کنند هم حتی، خلق و خویش را گرفته‌اند و توهین به خودشان را برنمی‌تابند، به قول یکی از همین‌ها: «رعیت آقا، آقا منش است» با خان‌ها در می‌افتد و برای ایستادن جلوی ظلم و ستم‌شان با بیرون از این شهر کوچک ارتباط و مکاتبه دارد، سفر زیاد می‌رود، اسب سوار و تیرانداز ماهری است و مردم به شجاعت و تقوایش چشم امید دارند، خانه‌اش پناهگاه بی‌پناه‌ها است و دست و بال‌اش برای کمک مادی و معنوی به دیگران باز است، به هر مسافری که برای سفر کربلا از این شهر می‌گذرد، نشانی داده‌اند که در این خانه به روی هر مهمان و مسافری باز است.
سطر اول آفتاب
همسرش دختر یکی از علمای مشهور منطقه است و بچه‌هایش را از همان ابتدا به تحصیل علم و دین راهی کرده است، به حلال و حرام بسیار سخت‌گیر و معتقد است، به زنی که قرار است به فرزند آخرش شیر بدهد، پیغام می‌رساند که از غذای هیچ سفره‌ای در این مدت غذا نخورد و در عوض هر وعده، طبق بزرگی از خوردنی و آشامیدنی در خانه زن می‌فرستد. با علما و بزرگان شهرهای دیگر در ارتباط است، خیلی‌ها خاطرش را می‌خواهند اما توی بلبشوی آن روزهای تاریخ بعضی‌ها هم هستند که نمی‌خواهند سر به تنش باشد. هنوز آغاز راه شکوفایی علمی‌اش است که در راه یکی از سفرهای تظلم‌خواهانه‌اش به قلبش تیر می‌زنند، شب قبل از سفر به‌اش می‌رسانند که فردا قرار است اتفاقی بیفتد و نرو، اما می‌گوید:«هیچ غلطی نمی‌‌توانند کنند»، البته طرف هم آشنا بوده و دوستانه می‌آید جلو و مقداری نبات تعارف می‌کند و بعد شلیک می‌کند، که او هم وقتی گلوله از قرآن جیبی‌اش گذشته و به قلبش می‌رسد می‌گوید:«نامردی کردید». روزنامه ادب در ۱۳۲۳ هجری در مقاله‌ای با نام «روح تدین و جوهر تمدن» به قلم مجدالاسلام کرمانی، جریان شهادت او و ماجرای پرماجرای قصاص قاتل‌اش را منتشر می‌کند. در تهران، اراک و بعضی شهرهای دیگر مجالسی برایش گرفته می‌شود و پسر کوچک‌اش چهار ماهه است.
سطر اول آفتاب
نوشتن قصه زندگی این مرد نباید کار سختی باشد، حتی آدم ناشی‌ای مثل من هم باید بتواند قلمش را دست بگیرد و با خواندن همان چند کتاب و مقاله‌ موجود، دست کم چند پرده از زندگی کوتاهش را به تصویر بکشد. اما وقتی او پدر روح الله خمینی باشد، دیگر نوشتن ساده نیست. امام در چهار ماهگی یتیم می‌شود و در تمام دوران کودکی و نوجوانی، قصه شهادت پدر اولین و مهمترین قصه‌ای بوده که با آن مواجه شده است. حادثه‌ای تاثیرگذار که ذهن و دل کودکی‌اش را در پی چرایی و چگونگی به دنبال خود می‌کشد. این اتفاق، گویی اولین جرقه‌های نهضت را در جان امام روشن کرده است. نادر ابراهیمی در کتاب «سه دیدار» این اثرگذاری را به خوبی ترسیم کرده است. نوجوانی امام با روزگار مشروطه همزمان است، روزنامه‌های مهم پایتخت را یکی از اقوام، هر ماه برای سید مرتضی برادر بزرگتر امام، پست می‌کرده است و روح الله نوجوان به واسطه مطالعه با اشتیاق آنها، به طور مستقیم جریان مشروطه را دنبال می‌کند. بعدها از همین رو، امام در سخنرانی‌هایش تصاویر دقیق و با جرئیاتی از رخدادهای تاریخ مشروطه ارائه می‌دهد. در شانزده سالگی به جای «ادب آداب دارد» شعری از ملک الشعرای بهار در مذمت استعمار انگلیس را مشق کرده که آن دست خط هنوز موجود است.
سطر اول زندگی آفتاب
بدون شک، حادثه شهادت پدر و رخدادهای پس از آن، سطر اول شکل گیری شخصیت استوار و انقلابی حضرت امام است، موضوعی که جا دارد خیلی بیشتر از اینها درباره‌اش کار علمی و فرهنگی شود. و باید گفت خرده آثار فرهنگی مانند فیلم‌ها و سریال‌هایی که تاکنون با این موضوع آفریده شده‌اند، نتوانسته‌اند آنچنان که باید حق این مطلب را ادا کنند.
روایت‌های قبلی:
روایت اول: دریایی که اسمش خمینی(ره) بود
روایت دوم: زن‌ها شاه را بیرون کردند
روایت سوم: هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد...
روایت چهارم: به همدلی آن روزها نیازمندیم
روایت پنجم: بگشای لب که قند فراوانم آرزوست...
روایت ششم: انقلابی میان کاغذهای خاکی
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها