از درگیری شهید شیرودی و بنی‌صدر تا شایعه کودتای ارتش

کد خبر: 874990

امیر خلبان واعظی از فرماندهان ارتشی دوران دفاع مقدس به مناسبت هفته دفاع مقدس ناگفته‌های عینی را درباره شایعات کودتای ارتش و درگیری شهید شیرودی با بنی‌صدر و حمله عراق را پس از گذشت ۳۰ سال از آغاز دفاع مقدس بازگو کرد.

از درگیری شهید شیرودی و بنی‌صدر تا شایعه کودتای ارتش

خبرگزاری فارس: امیر خلبان یدالله واعظی از فرماندهان ارتش در دوران دفاع مقدس است؛ امیر سرافزار یک پای ثابت یادواره‌های شهدا و مراسم‌های ملی و مذهبی به ویژه یادواره شهید سپهبد صیاد شیرازی است همرزمی که جایگاه ویژه‌ای در میان ملت ایران دارد.

برنامه مصاحبه با امیر واعظی روز‌ها قبل از فرا رسیدن سالروز آغاز جنگ تحمیلی هماهنگ و بالاخره به همت و همکاری روابط عمومی تیپ مستقل زرهی زنجان امکان فراهم می‌شود؛ امیر واعظی با چهره‌ای مهربان و با ویلچر وارد سالن مصاحبه می‌شود بزرگ و کوچک با درجه‌های مختلف برای رزمنده نستوه و پیشکسوت جنگ خبردار می‌ایستند.

امیر در این گفتگو خاطرات گفته نشده از دوران پیش از جنگ و پس از جنگ را این‌گونه بیان می‌کند: نیروی هوایی و هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران از بهترین نیرو‌ها بود و هواپیما‌ها و هلی‌کوپتر‌ها و ناوگان جنگی ارتش از بهترین‌ها بودند؛ نفوذ در چنین ارتشی کار آسانی نبود و برای همین بدخواهان نظام و انقلاب دنبال توطئه علیه ارتش بودند.

دشمنان مرتب به دنبال ضربه به ارتش ایران بودند؛ پس از حادثه سقوط پادگان مهاباد و تهدید پادگان سنندج و صحرای طبس؛ کودتای ساختگی و موهوم نقاب رخ داد که البته با شکست مواجه شد؛ البته هدف از راه‌اندازی آن هم بی‌اعتبار کردن ارتش نزد رهبری و مردم بود.

از قطع تلفن بنی‌صدر توسط شهید شیرودی تا شایعه کودتای ارتش

با افشای کودتا؛ دشمنان و بدخواهان ارتش به جان این نیرو افتاده و قوی‌ترین ضربه به نیروی هوایی وارد شد؛ در این شرایط دشمن فکر می‌کرد که ارتش جمهوری اسلامی ایران توان خود را از دست داده و دیگر کارآیی لازم را ندارد.

در آن زمان با اقدامات مختلف همه متخصصان را از ارتش جدا کردند و در واقع نیرو‌های متوسط به پایین ارتش باقی ماندند؛ کاری که به عقیده خود بنده عمدی بود؛ وگرنه چه دلیلی داشت که یک فرمانده ارتشی در آموزش و پرورش که اصلا ربطی به تخصص وی نداشت؛ مشغول شود یا همین کم کردن کاهش خدمت سربازی از دو سال به یک سال ضربه بزرگی به ارتش زد و شاید بتوان گفت: قدرت ارتش از ۱۰۰ به ۲۰ رسید.

هرچند با وجود ضربه‌های متعدد نیروی هوایی؛ هوانیروز و نیروی دریایی دست نخورده بود؛ اما نیروی زمینی بسیار ضعیف شد؛ با این حال در همان سال‌های اول که تقریبا به سال ۱۳۵۹ برمی‌گردد؛ سپاه تازه شکل گرفته بود و به خاطر جنگ‌های داخلی و نا امن بودن برخی از مناطق و حرکاتی که برخی گروهک‌های منافق داخل کشور داشتند؛ ارتش مسؤولیت امنیت مناطق حساس را به عهده گرفته بود.

یکی از مناطقی که ارتش در آنجا ماموریت داشت و دائما هلی کوپتر‌های رزمی جنگی ارتش در آن حضور داشتند؛ در سر پل ذهاب بود به این شکل که نیرو‌های ارتش ۱۵ روز؛ ۱۵ روز در آنجا حضور می‌یافتند.

*تهدید ارتش برای قتل و عام توسط حزب توده و سازمان مجاهدین خلق

۳۱ شهریور یعنی سالی که جنگ آغاز شد قرار بود؛ گروه ما جایگزین گروهی که در منطقه حضور داشتند، شود؛ با این حال وقتی برای تغییر شیفت تماس گرفتیم؛ متوجه شدیم که پایگاه‌ها نه تنها در این منطقه بلکه در چند شهر دیگر نیز بمباران شده است.

ابتدا فکر کردیم این بمباران از طرف حزب توده یا سازمان مجاهدین خلق که در واقع همان شایعه کودتای ارتش را به راه انداخته و ارتش راه تهدید به قتل عام کرده بودن صورت گرفته است؛ از همین رو برای مبارزه لباس خلبانی را از تن به در کرده و لباس رزم را به تن کردیم.

با تاریک شدن هوا در اخبار ساعت ۲۰ شب همان روز (اخبار ساعت ۸ شب که الان ۹ شب است) اعلام شد که جنگ از زمین و هوا علیه ایران از سوی عراق آغاز شده است؛ خبری که هر چند ناراحت کننده بود؛ اما حداقل خیالمان را راحت کرد که بمباران به قصد برادرکشی نبوده و از سوی دشمن صورت گرفته است.

فردای همان روز یعنی یکم مهرماه پس از اقامه نماز؛ لباس رزم پوشیده و آماده رزم شدیم، اما تا عصر اجازه پرواز پیدا نکردیم؛ تا اینکه به «ازگله» رسیدیم؛ واقعیت شرایط و منطقی آن روز در منطقه «ازگله» شکست ایران بود؛ چون یک گردان ایرانی در برابر نیرو‌های عراقی که صد‌ها نفری به سمت ما می‌آمدند؛ تقریبا هیچ بود.

از طرفی نیرو‌های ایرانی به لحاظ وقفه‌ای که طی دو سال گذشته از نظر آمادگی برای آن‌ها ایجاد شده بود؛ اصلا آمادگی جنگ را نداشتند؛ با این حال با توکل به خداوند؛ «بسم‌الله» جنگ را گفتیم و به نبرد دشمن رفتیم.

در این نبرد؛ تعداد نیرو‌های دشمن به حدی زیاد بود که وقتی توپ رگباری یا راکت را می‌زدیم؛ حتما به چیزی می‌خورد یا پایگاه بود یا انسان؛ به خاطر همین بسیاری از نیرو‌های دشمن در این نبرد کشته شدند و یا پایگاه‌های آن‌ها منهدم شده و سه چهار ماه اصلا نتوانستند پرواز کنند.

دوم مهر ماه نیز پس از اقامه نماز دوباره به پرواز کردیم و عملیات را انجام دادیم و دوباره برگشتیم؛ وقتی به پایگاه برگشتیم؛ شهید شیرودی در آنجا حضور داشت که با دیدن ما از وضعیت سؤال کرده و وضعیت را برای ایشان تشریح کردیم.

امیر واعظی در کنار پرنده خود

*درگیری شهید شیرودی و بنی‌صدر

در نهایت پس از توضیحات ما شهید شیرودی با شهید رجایی که نخست وزیر بود؛ تماس گرفت و شرایط را برای او تشریح کرد؛ در نهایت به پیشنهاد شهید رجایی؛ شهید شیرودی به بنی‌صدر زنگ زد؛ اما در آن مکالمه تلفنی که در واقع تشریح واقعه بود؛ مکالمه تندی صورت گرفت و نمی‌دانم بنی‌صدر چه جمله‌ای به شهید شیرودی گفت که شهید شیرودی تلفن را قطع کرد و گفت؛ «به درک»!

پس از این مکالمه تلفنی شهید شیرودی گفت؛ بچه‌ها کسی به فکر ما نیست و ما باید خودمان مقاومت کنیم و نگذاریم عراقی‌ها این سمت بیایند؛ که تا خون در رگ‌های ماست؛ اجازه چنین کاری را به آن‌ها نخواهیم داد.

آن روز‌های نخست در واقع سخت‌ترین شرایط جنگی به رزمندگان تحمیل شده بود و گا‌ها بچه‌های خلبان ۱۰ ساعت در روز پرواز می‌کردند که اصلا در کار خلبانی بی‌سابقه است؛ چرا که استاندارد پرواز در یک روز در کل دنیا حداکثر ۶ ساعت است.

جنگ ادامه داشت تا اینکه به مهر ماه سال ۱۳۶۱ رسیدیم؛ زمانی که قبل از عملیات «مسلم‌ابن عقیل» با جمعی از همرزمان که از جمله آن شهید نقدی؛ شهید صیاد شیرازی؛ شهید شمشادی؛ شهید عباس بابایی؛ شهید همت؛ شهید ناصر کاظمی؛ شهیدان باکری؛ محسن رضایی و صادق آهنگران دعای کمیل را با حضور شهید آیت‌الله اشرفی اصفهانی خواندیم که شهید اشرفی اصفهانی گفتند که «من در این محفل صدای پر پرواز ملائک را احساس می‌کنم».

*شب عاشورا را به چشم دیدیم

آن شب انگار شب عاشورا بود و صحبت از شهادت بود و ایثار؛ یعنی به جرات می‌توانم بگویم که کپی شب عاشورا در آن روز رخ داد.

چرا که در آن شب هم در نهایت پس از مراسم دعا عملیات با رمز یا حضرت ابوالفضل (ع) آغاز شد؛ در آن عملیات هم رزمندگان با کمترین تلفات بیشترین ضربات را به عراقی‌ها زدند و محله‌هایی که قرار بود آزاد شود شد آزاد شد؛ اما خب پس از هر عملیاتی دشمن اصولا پاتک داشت؛ پاتک‌هایی که واقعا وحشتناک بود و در آن دشمن وجب به وجب خاک کشور را با ده‌ها توپ و گلوله می‌زد.

پس از نماز ظهر بود که داشتم قرآن می‌خواندم در آیه‌های آخر سوره آل‌عمران بودم که یحیی شمشادی به چادر آمد و گفت؛ «حفظ مملکت از قرآن خواندن تو واجب‌تر است؛ چون اگر کشور به دست دشمن بیفتد؛ ممکن است حتی نتوانی این قرآن را هم بخوانی»؛ به فرماندهی یحیی شمشادیان با سه فروند هلی‌کوپتر به جنگ با دشمن رفتیم.

وقتی اعلام شد که یک گردان از هوابرد شیراز ارتش و تیپ ۳۱ عاشورای سپاه در «تپه‌های ۴۰۲ سومار» در محاصره دشمن هستند؛ ما نیز پس از هماهنگی و عبور از رشته کوه‌های که زاویه‌ای بود، حرکت و از یکی از بال‌ها به سمت بالا رفتیم و شروع به شکار تانک‌ها کردیم و نسبتا راه بسته شد.

وقتی دیدیم که برخی از تجهیزات آسیب دیده است، باید طبق قوانین برمی‌گشتیم و یک وسیله دیگر پرواز می‌کرد؛ اما وقتی دیدیم؛ اگر برگردیم دشمن حمله می‎کند؛ دوباره برگشتیم و به شکار تانک‌ها و ادوات دشمن ادامه دادیم که در یک لحظه دنیا روی سرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم، اما وقتی به هوش آمدم دیدم شعله‌های آتش روی سرم و متاسفانه مورد هدف قرار گرفته‌ام. موشک به کابین سوخت خورده بود؛ من هم آتش گرفته بودم؛ خواستم بلند شوم و خودم را از آتش بیرون بکشم که دیدم دست چپم کلا کار نمی‌کند و دست راستم به زور حرکت می‌کند؛ در آن لحظه صورتم نیز داشت می‌سوخت و باز کردن چهار کمربند برایم با توجه به شرایطی که داشتم سخت بود.

در این حال و هوا بودم که شهادتین را گفته و استغفار کردم ۲۵ سال داشتم و در آن لحظه کل ثواب و گناهانم را در یک لحظه دیدم و انگار راحت شدم؛ در همین حین سرنوشت دو خواهر یتیمم به ذهنم آمد و با خودم گفتم اگر من شهید شوم این دو بچه را چه کسی بزرگ خواهد کرد؛ همین فکر را که کردم دوباره سوزش‌ها آغاز شد؛ در حال سوختن بودم که چیزی متوجه نشدم و بعد از زمانی که نمی‌دانستم چقدر بود خود را در بیمارستان کرمانشاه دیدم.

*نذر زیارت عاشورای بسیجیان برای شفای امیر

از شدت سوختگی چشمانم جایی را نمی‌دید؛ فقط قدرت تکلم داشتم و به علت شدت جراحاتی داشتم به بیمارستان تهران منتقل شدم و در آن شب به قدری جراحات من زیاد بود که بسیجیان فقط برای بهتر شدن حال من چندین بار زیارت عاشورا خواندند.

پس از گذشت ماه‌ها خلبانی که مرا نجات داده بود به دیدارم آمد و شرح ماجرای نجاتم را گفت و تشریح کرد که در زمان نجات معجزه‌آسای من یکی از بسیجیان به نام شهید «نوری» پس از نجات من در اثر برخورد ترکش سرش از تنش جدا شده و در همان نقطه به شهادت رسیده بود؛ حرکت از این بسیجی که در واقع ایثار واقعی به معنای تمام کلمه بوده است.

*وقتی محاسبات صدام غلط از آب درآمد

جنگ به همین منوال ادامه داشت و عملیات پس از عملیات با دشمن می‌جنگیدیم تا اینکه در یکی از همین روز‌ها صدام در تلویزیون عراق مصاحبه خود به یک خبرنگار گفت؛ «رو رو» یعنی برو و سه روز دیگر بیا و با من در اهواز و یک هفته دیگر در تهران مصاحبه کن؛ شاید امروز این حرف برای ما خنده‌دار باشد؛ اما صدام راست می‌گفت؛ چون طبق محاسبات نظامی واقعا این اتفاق می‌افتاد و واقعا می‌توانستند.

اما صدام در این جنگ محاسبه سه چیز را نکرده بود؛ «ایمان؛ ایثار و وطن دوستی ملت؛ رهبری و رابطه بین امام و ملت» در حالی که همین رابطه بود که صدام را از پای درآورد؛ در حالی که ۵۸ کشور به صورت غیرمستقیم و بیش از ۳۰ کشور به صورت مستقیم صدام را همراهی می‌کردند با این حال بسیج و ارتش و مردم و ... مقاومت کردند و اجازه ندادیم صدام به هدفش برسد.

*کیسه‌شن می‌شوم

الان نیز همین است؛ همان همدلی و همراهی باز هم وجود دارد؛ همین جوانانی که شاید به اصطلاح برخی «قرتی» هستند؛ به جنگ با دشمن خواهند رفت؛ چون ایرانی غیرت دارد و در بدترین شرایط هم اجازه نخواهند داد؛ دشمن به کشورش تجاوز کند.

امروز حتی اگر جنگی شود، خود من که جانباز ۹۰ درصد هستم و ۶۱ سال سن دارم؛ چون حفظ وطن از همه چیز مهمتر است؛ پس بازهم به جنگ با دشمن می‌روم؛ شاید از لحاظ فیزیکی و نظامی کارآیی نداشته باشم؛ اما حداقل یک «کیسه شن که می‌توانم باشم»!

حرف‌های امیر مو را بر تنم سیخ می‌کند؛ حالا بیشتر متوجه می‌شوم که چرا صدام با ان همه یل و کوپالش و همه حامیانش در مقابل اراده ملت ایران کم آورد و شکست خورد.

شاید برخی مواقع وقتی حرف‌های رزمندگان را می‌شنویم برای مانند یک داستان است؛ اما حالا شاید بهتر بدانم آن‌هایی که در جنگ از کشور دفاع کردند چه کسانی بودند و چه روحیاتی داشتند.

انتهای پیام/الف

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها