«آنقدر این مسیر را رفته ام که حتی با چشمان بسته هم راه را پیدا می کنم. خیلی ها اینجا
می آیند، حتی از شهرهای دور. اولش به نظر خرافات می آید و دیوانگی، اما بیشتر که فکر می کنی می بینی آدمیزاد است دیگر وقتی کارد به استخوانش برسد به هر چیزی چنگ می اندازد.»
دنده را می گذارد روی شماره سه، از بین ماشین ها لایی می کشد و از آئینه نگاهی به دو اتومبیلی که جا گذاشته می اندازد و ادامه می دهد:«البته این را هم بگویم، خودم در بدترین شرایط هم حاضر نمی شوم پایم را بگذارم آن تو. به نظرم اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، می افتد اگر هم نه، نمی افتد. می دونید همه چیز قبلا اینجا نوشته شده.»
پسر جوان انگشت اشاره دستش را به پیشانیش می کوبد نفسی تازه می کند و پی حرفهایش را می گیرد:«پیشونی نوشت آدم ها قبلا تکلیفش معلوم شده، با چهار تا دعا و فال هیچ چیزی عوض نمی شود، هیچ چیز.»
«هیچ چیز» را همزمان با آهی عمیق از میان لب هایی که لحظه ای آرام نمی گیرد، بیرون می دهد. راننده تاکسی چانه اش گرم شده اما قبل از آنکه فرصت پیدا کند همه آنچه می خواهد را بر زبان بیاورد مجبور می شود روی ترمز بزند و آخرین جمله اش را بگوید:«این هم قلعه خوشبختی» خوشبختی را با پوزخندی کشدار ادا می کند و در حالی که بقیه کرایه ماشین را بر می گرداند با نگاه هایی عمیق خانه را برانداز می کند. پیاده می شویم و راننده سر ماشین را کج می کند خیابان را دور می زند و ادامه حرفهایش را می برد برای مسافر بعدی قلعه خوشبختی.
نشانی را چک می کنم، نگاهی به سر تا پای خانه ای که راننده جوان نامش را قلعه خوشبختی گذاشته، می اندازم. آفتاب کم رمق زمستان روی دیوارها تابیده و سایه را از خانه دزدیده. خانه ای یک طبقه و قدیمی در کوچه ای باریک و بن بست در یکی از محله های وسط شهر.
اینجا را لیلا معرفی کرده، خودش هم آمده تا هم سوژه گزارشمان شود و هم سرکتاب باز کند و دعای گشایش بخت بگیرد.
یک ورودی باریک، دو اتاق تودرتو که در یکی بسته است و در دیگری هم چند صندلی چیده شده و آدم هایی منتظر؛ اولین چیزهایی ست که وقتی وارد خانه می شوم، می بینم اما آنچه بیشتر به چشمم می آید حضور مردهاست. حضوری تقریبا برابر با زنان ها. مردانی از همه سنین.
تا قبل از اینکه پایم را اینجا بگذارم فکر نمی کردم مردها، آن هم این همه، برای یافتن خوشبختی دنبال رمل و اسطرلاب باشند.
گوشه ای از اتاق، دو صندلی خالی پیدا می کنیم و با لیلا روی آن می نشینیم. مرد جوانی با دفتری در دست به سراغمان می آید یکی یکی اسامی را می نویسد و خواسته هایی را که به اینجا کشاندتمان. کارش که تمام می شود به اتاق کناری می رود و در را پشت سرش می بندد. نگاه های کنجکاو مردها و زن ها به سمتمان روانه می شود نگاهی که با ورود هر تازه واردی تمام می شود و شخص جدید را نشانه می رود. کنارم زنی حدودا 50 ساله نشسته، از کار مرد دعا نویس می پرسم. زن می گوید نمی داند اما حرف که می زند تعریف از اعجازهای مرد دعا نویس از لابه لای جملاتش بیرون می ریزد:«اولین باراست که اینجا می آیم. قبلا یعنی دو سال قبل، پیش یکی رفته بودم اما هیچ فرقی نکرد. این یکی انگار فرق دارد، تعریفش را زیاد شنیدم. یکی از همسایه ها می گفت بیایم اینجا حتما مشکلم حل می شود. می دونید همسایه مان می گفت کار خانوادگی حاج آقا همین است. پدرش هم دعا می نوشته و هم نفسش شفا بوده. می گویند بعد از فوتش کار و بارش را سپرده به پسرش.»
زن همزمان که حرف می زند کیف پولش را باز می کند عکس دختر جوانی را نشانم می دهد و ادامه می دهد:«ببینید این دخترم است.» زن سراغ عکس بعدی می رود و می گوید:« این هم پسرم. امروز برای کار بچه ها اینجا آمدم، گفتم بیایم شاید فرجی شد.» می پرسم می دانند شما اینجا هستید؟ زن می گوید:«خبر دارند، پسرم من را با ماشینش رساند.» سوال می کنم:«مشکل بچه هایتان چیست؟» از حرف های زن معلوم است دختر و پسرش سی سال را از سر گذرانده اند و هنوز مجردند. مادر دوست دارد بچه هایش قبل از آنکه دیر شود سروسامان بگیرند.
زن آرام می شود، نفسش را عمیق بیرون می دهد و کیفش را جمع می کند و زل می زند به سنگ های کف سالن. آرزوی مادرانه، زن را به بن بست رسانده و از آنجا هم به بن بست قلعه خوشبختی. مثل همه آن هایی که وقتی به آخر خط رسیده اند ظهر یکشنبه یک روز زمستانی سر از خانه پیرمرد دعانویس درآورده اند و ردیف روی صندلی ها نشسته اند.
مردها و زن ها آرام روی صندلی هایشان نشسته اند؛ یکی با نوک کفش هایش شکل های نامفهومی روی زمین می کشد، یکی قلنج انگشتان دستش را می شکند، دو نفری آرام با هم حرف می زنند و بقیه هم زل زده اند به کف سالن یا به دوردست ترین جای ممکن خانه. آدم هایی که گه گاهی هم با نگاه های کنجکاوشان دنبال یافتن رمز ورودت به خانه اند و همزمان چشمهایشان را می دزدند تا مبادا از اسرارشان سردربیاوری. اینجا جمع آدم هایی ست که منتظرند تا در اتاق کناری باز شود و خوشبختی را در آغوش بکشند.
منشی جوان که زمان ورودمان نام هایمان را نوشت گاهی از اتاق سرک می کشد و هر بار نامی را صدا می زند. نوبت زن شده است. لبخند روی صورتش جان می گیرد. کیفش را برمی دارد و به اتاق می رود.
مردی حدودا 36 ساله به همراه زنی که بعدا می فهمم همسرش است روی صندلی کناری لیلا نشسته اند. از مرد
می پرسم از کار مرد دعا نویس مطمئن است؟ می گوید:« نمی دانم، شنیده ام کارش خوب است.» می پرسم از کجا مطمئن است؟ مرد با تردید نگاهم می کند و جواب می دهد:«دو سال قبل موتور یکی از دوستانم را دزدیده بودند پلیس نتوانست دزد را پیدا کند دوستم می گفت اینجا آمده و جواب گرفته.» زنش رو می کند سمت من و لیلا و می گوید:« مطمئن باشین خانم. دوست شوهرم دو بار آمده و جواب گرفته.»
سوال می کنم دزد را چطوری پیدا کردند؟ مرد می گوید:«والا این هایش را نپرسیدم اما می گفت سرکتاب باز کرده و گفته یکی از آشناهایش موتورش را برده، می گفت کارش خوب است. لابد هست دیگر.» لحن کلام مرد و نگاه هایش می گوید که خوش ندارد بیشتر از این چیزی از او پرسیده شود برای همین هم رو برمی گرداند و با همسرش حرف می زند.
مردها و زن ها با خوانده شدن اسم هایشان، یکی یکی به اتاق می روند و می آیند؛ بعضی ها راه بیرون از خانه را در پیش می گیرند و چند نفری هم با مرد جوان منشی راهی حیاط خانه می شوند.
مرا به وحشت می اندازید!
منشی جوان این بار اسم لیلا را صدا می زند. نوبتمان شده و حالا باید به اتاقی برویم که می گویند مردی آنجا نشسته که می تواند گره کور مشکلات را به راحتی باز کند. مردی حدودا 60 ساله با چهره ای آرام. «خواندم که برای چه کاری اینجا آمدید، کار سختی نیست حتما مشکل حل می شود.» مرد با اعتماد به نفس بالایی نگاهمان می کند و ادامه می دهد:«از کجا اینجا را پیدا کردید؟» می گویم از طریق یکی از مشتری هایش.
می خندد و ادامه می دهد:«مردم وقتی می آیند اینجا و جواب می گیرند خودشان می شوند معرفت.»
دوباره می پرسد:«دانشجو هستید؟ چی خواندید؟»
می گویم:«روزنامه نگاری» زل می زند توی چشمهایم و بعد می گوید:«پس با یک اوریانا فالاچی ایرانی طرف هستیم.» می خندد و ادامه می دهد:«کتاب گفت و گوهایش را خواندی؟ من دوبار خواندمش، کارش را خیلی خوب بلد است. با همه شخصیت های مهم دنیا مصاحبه داشته آن هم نه یک مصاحبه معمولی. به نظرم این آدم یک روان شناس است یک روانشناس کار درست.» می گویم:«مرا به وحشت می اندازید!» این بار بلندتر و طولانی تر می خندد. پیرمرد دستم را خوانده:«خواستی بدانید کتاب را خوانده ام یا نه.» می گویم فکرش را هم نمی کردم کسی که کارش دعانویسی باشد کتاب هم بخواند. پیرمرد لبخند می زند و می گوید:«راستش من زیاد کتاب می خوانم. کتاب خواندن خیلی چیزها یاد آدم می دهد. مثلا همین کتاب گفت و گوهای فالاچی فقط یک کتاب ساده نیست، کلی اطلاعات سیاسی و تاریخی به آدم می دهد.»
تعریف ها از کار و کتاب های اوریانا فالاچی که تمام می شود از لیلا می پرسد:«لابد شما هم روزنامه نگاری؟» لیلا می گوید که جامعه شناسی خوانده. پیرمرد اسم چند جامعه شناس معروف را می برد و این بار درباره علم جامعه شناسی سخنرانی می کند.
چیدمان اتاق پیرمرد به یک میز و چند صندلی و یک کتابخانه 4 طبقه پر از کتاب خلاصه شده. کتاب های کتابخانه می گویند که پیرمرد لاف نزده.
صحبت هایش که تمام می شود ادامه می دهد:« حالا برویم سراغ حل مشکل شما. علی آقا آب زعفران.» علی آقا بیرون از اتاق منشی ست و درون اتاق دستیار پیرمرد.
علی آقا کاسه گلدار چینی کوچکی را می آورد. مرد یک پر طاووس برمی دارد درون کاسه چینی می برد و بعدش روی کاغذ کلماتی می نویسد و همزمان وردهایی زیر زبان می خواند و روی هوا فوت می کند. کاغذ مرطوب شده از آب زعفران را به سمت لیلا می گیرد و با سه کلمه شاه کلید حل مشکل را برایمان افشا می کند:«این را توی یک لیوان بنداز، بشور و بخور.» دست در جیب کتش فرو می کند سنگ کوچک براقی را بیرون می آورد وردی می خواند فوت می کند و می دهد دست لیلا:«این هم نگین گشایش کار، از خودت دور نکن.» مرد این را می گوید و زل می زند توی چشم های لیلا و می گوید:«تمام شد.» اما آن طوری که مرد می گوید تمام نشده است برای وردهای نوشته شده با آب زعفران 100 تومان و برای نگین انگشتری 150 تومان طلب می کند.
موقعی که می خواهیم بیرون بیاییم منشی را صدا می زند و می گوید:«علی آقا اجاق هم باید ببریدشان.» بعد رو می کند به سمت لیلا و ادامه می دهد اجاق هم بروید مثل فوت کوزه گری می ماند، آخرین راه حل مشکل شماست.
از اتاق بیرون می آییم علی آقا به سمت حیاط هدایتمان می کند. توی حیاط و زیر پله ها گودالی شبیه به تنور نان پزی روستایی ساخته شده و آنطور که پیرمرد گفته قرار است بقیه مشکل اینجا و کنار این گودال حل شود. نزدیک تنور می شویم هرم گرما به صورتم حمله می کند. علی آقا دعایی می خواند و می خواهد هر چه گفت پشتش یک «یا علی» بگوییم. زمانی که علی آقا دعایش را می خواند و فوت های کوزه گریش را ارائه می دهد به لیلا نگاه می کنم، لیلا با نگاه هایی مات و مبهوت پاسخم را می دهد و با سستی دعایی که علی آقا خواسته بخواند را ادا می کند. وردهای علی آقا که تمام می شود می خواهیم بیرون بیاییم که می گوید:«پولش؟» لیلا می گوید که حساب کرده اما علی آقا اصرار دارد که این وردها با وردهای حاج آقا فرق دارد و حسابش جداست. لیلا 30 تومانی از کیفش در می آورد و به سمتش می گیرد:«کافی است؟» علی آقا ابروهایش را درهم
می کشد. لیلا به ناچار 20 تومانی هم اضافه می کند و می گوید بیشتر ندارد و کارت بانکی هم همراهش نیست. علی آقا به ناچار سر تکان می دهد که یعنی بله، کافی ست!
با لیلا راه بیرون از خانه را پیش می گیریم. آفتاب از کوچه بن بست رخت بربسته و جایش را به سوز سرمای عصرگاهی داده. لیلا می گوید چشمش آب نمی خورد که با ورودش به قلعه خوشبختی چیزی تغییر کرده و گره ای باز شده باشد اما مطمئن است که 200 هزار تومان برای پیرمرد نان شده.