حسینی که سردار سلیمانی از او گفت، که بود؟! +فیلم و تصاویر

فرمانده نیروی قدس سپاه در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.

کد خبر : 956721

باشگاه خبرنگاران: شب گذشته بود که سردار قاسم سلیمانی در گفت‌‎وگو با پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری انجام شد به یکی از شهدای دوران دفاع مقدس اشاره کرد.

سردار سلیمانی درباره نحوه شهادت او می‌گوید هنگامی که آن‌ها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی می‌زند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.

او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.

متن سخنان سرلشکر سلیمانی درباره شهید یوسف اللهی چنین می‌گوید.

ما خیلی از این صحنه‌ها را در دفاع مقدس خودمان دیده بودیم و من همیشه می‌گویم که از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز می‌کرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجاب‌ها؛ از ورای حجاب‌ها و ورای پرده‌ها سخن می‌گفتند. یکوقت - شاید یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج - ما در شلمچه بودیم و می‌خواستیم آنجا عملیات بکنیم و برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیرو‌های اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچه‌های ما به نام حسین صادقی و اکبر موسایی‌پور به شناسایی رفتند، اما برنگشتند. یک برادری ما داشتیم که خیلی عارف بود؛ نوجوان مدرسه‌ای بود، دانش‌آموز بود، اما خیلی عارف بود. یعنی شاید در عرفان عملی، کم مثل او پیدا می‌شد؛ به درجه‌ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی مثلاً هفتاد هشتاد سال می‌رسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت «بیا اینجا». من رفتم آنجا. آن برادر ما گفت «اکبر موسایی‌پور و صادقی برنگشتند.» خیلی ناراحت شدم و گفتم «ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت» و با عصبانیت این حرف را بیان کردم.

من یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم، چراکه جبهه‌های متعددی داشتیم. دو روز بعد دوباره آن برادر ما با من تماس گرفت و گفت بیا؛ من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت که فردا اکبر موسایی‌پور برمی‌گردد. به او گفتم حسین! چه می‌گویی؟ حسین، یک خنده‌ی خیلی ظریفی آن گوشه‌ی لبش را باز کرد و گفت «حسین پسر غلامحسین این را می‌گوید.» اسم پدرش غلامحسین بود؛ او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلم‌زاده بود از پدر و مادر. اصلاً واقعاً به سن نوجوانی معلم بود. وقتی اسم «حسین آقا» را می‌بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم؛ شاید صد‌ها حسین در آنجا بودند، اما فقط یک «حسین آقا» بود. گفتم «حسین! چه شده؟» گفت «فردا اکبر موسایی‌پور برمی‌گردد و بعدش صادقی برمی‌گردد.» گفتم «از کجا می‌گویی؟» گفت «شما فقط بمانید اینجا.» من ماندم. ما یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ درست کرده بودیم. برادر‌های اطلاعات که پشت دوربین بودند، نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند یک سیاهی روی آب است. من آمدم بالا دیدم درست است؛ یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچه‌ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی‌پور است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همه‌ی تلاطماتی که داشته، این‌ها را به همان نقطه‌ی عزیمتشان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شده بودند. خیلی عجیب بود. من به حسین گفتم «حسین! از کجا این را فهمیدی؟» گفت «من دیشب اکبر موسایی‌پور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین! ما اسیر نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمی‌گردم و صادقی روز بعدش برمی‌گردد.» بعد حسین به من جمله‌ای گفت که خیلی مهم است. گفت «می‌دانی چرا اکبر موسایی‌پور با من حرف زد؟» گفتم نه. گفت «اکبر موسایی‌پور دو تا فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود، دو اینکه نماز شب او در آب قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.» حسین بعد‌ها شهید شد. من می‌خواستم به این نکته برگردم که در آن کوران حوادث که خیلی سخت بود.

زندگی‌نامه

او سردار شهید محمدحسین یوسف اللهی بود که در سال ۱۳۴۰ در خانواده‌ای مذهبی و متدین در کرمان متولد شد. پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی باعث شد تا همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا شدند.

علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روز‌های انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکت‌های دانش آموزان در شهر کرمان بود. با وقوع انقلاب اسلامی به خیل سپاهیان اسلام درآمد و لباس مقدس پاسداری را به تن کرد.

او با آغاز جنگ عراق علیه ایران در واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله به فعالیت خود ادامه داد و بعد‌ها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمب‌های شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به شهادت رسید. خاطرات

افراد زیادی خاطراتی را از این شهید بزرگوار نقل کرده‌اند که بخشی از این خاطرات در ادامه آمده است.

سرلشکر قاسم سلیمانی که در هنگام فرماندهی بر لشکر ۴۱ ثارالله (ع) کرمان با شهید یوسف اللهی همرزم بود این خاطره را از او نقل می‌کند.

یک روز با حسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کار‌های قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی اخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم:چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام انطور که بایدموفقیت امیزنبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی‌دهد. گفت:برای چی. گفتم:چون این عملیات خیلی سخته وبعید میدانم موفق بشویم. گفت:اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم.

گفتم:حسین دیوانه شده ای. در عملیات‌هایی که به آن اسانی بود وهیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم انوقت دراین یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سخت‌تر است. موفق میشویم. خنده‌ای کرد وبا همانتکه کلام همیشگی اش گفت:حسین پسر غلامحسین به تو می‌گویم که ما در این عملیات پیروزیم. میدانستم که او بی حساب حفی را نمی‌زند. حتما از طریقی چیزی که می‌گوید ایمان واطمینان دارد. گفتم: یعنی چه از کجا می‌گویی گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم:کی به تو گفت جواب داد: حضرت زینب (س) دوباره سوال کردم.

در خواب گفت یا در بیداری. با خنده جواب داد: تو چه کار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد؛ و من به همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم. هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد، ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.

وصف سردار سلیمانی از سردار شهید یوسف اللهی در روز تشییع جنازه شهید

پدر شهید یوسف اللهی نیز با ذکر خاطره‌ای از شب ولادت او می‌گوید.

روز‌های بهار سال ۱۳۴۰ که با ماه مبارک رمضان مقارن شده بود. شب احیا بود ومردم برای مناجات به مساجد می‌رفتند. اما من به خاطر حاج خانم که باردار بود می‌بایستی در خانه بمانم آسمان پوشیده از ابر بود و همه جا ظلمات محض وهوا بارانی بود و به شدت می‌بارید نیمه‌های شب صدای مادر حسین را از داخل اتاق شنیدم مرا صدا کرد بالای سرش رفتم. گفت: حاج آقا تمام خانه روشن شده است بلند شو ببین کیه. نگاهی به اطراف انداختم همه جا تاریک بود. گفتم: چیزی نیست همه جا تاریک است. گفت: نه همین چند لحظه پیش تمام خانه عین روز روشن شده بود. برای اطمینان بیشتر بلند شدم و نگاهی هم به داخل حیاط انداختم. کسی نبود. برگشتم و گفتم: خیال می‌کنی. بگیر بخواب چیزی نیست. گفت: خیال نمی‌کنم خودم دیدم. گفتم خیلی خوب حالا شما استراحت کن من بیدارم اگه چیزی بود متوجه می‌شوم.

دوباره خوابید می‌دانستم قبول نکرده است که آنچه دیده است خیال بوده باشد، اما دیگه چیزی نگفت. دوباره به سر جای خودم برگشتم. سخنانش فکرم را مشغول کرده بود. همانطورکه گفته بودم نخوابیدم. ده دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره صدایم کرد. گفتم حتما دوباره چیزی دیده است. با عجله بالای سرش رفتم. گفت آثار حمل پیدا شده. برید دنبال ماما. بدون اینکه حرفی بزنم باعجله لباس پوشیدم وبه داخل حیاط دویدم. باران همچنان شدید می‌بارید دوچرخه را برداشتم و زیر شرشر باران راه افتادم. خانه ماما را بلد بودم. به همین خاطر خیلی زود توانستم برگردم. تمام وسایل را آماده کردم. ماما مشغول کارش شود. من هم نشستم و قرآن را باز کردم و شروع به خواندن سوره مریم کردم. قرآن که تمام شد صدای گریه بچه هم بلند شده بود. ماما در اتاق را باز کرد و گفت بچه بدنیا آمد پسر است. خدا را شکر کردم وهمان لحظه نامش را انتخاب کردم. از قبل با خدا عهد کرده بودم که هر پسری خدا به من اعطا کرد. اسمش را محمد بگذارم. چهار پسر قبلی ام محمد علی، محمدشریف، محمدمهدی و محمدرضا بودند؛ و اینک پنجمین پسرم متولد شده بود. همان لحظه نام حسین در ذهنم برقی زد و گذشت. وصیت شهید

سردار شهید محمدحسین یوسف اللهی در وصیتنامه خود با لحنی عاجزانه از زحمات پدر و مادرش قدردانی کرده و از آن‌ها طلب عفو کرده است، متن کامل وصیتنامه شهید در ادامه آمده است.

بسم الله الرحمن الرحیم مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم، زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالین من می‌نشستی و خواب را از چشمان خود می‌گرفتی و به من آموختنی‌هایی آموختی، مرا ببخش و...

همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد.‌ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد می‌رود.

از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می‌کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و‌ای پدر و مادر و‌ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می‌توانید، چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم، چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد (ص) برگردد.

امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی (عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.‌ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.

امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد (ص) و به حق آقا امام زمان (عج) ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی‌تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم.

محمدحسین یوسف الهی

پایان...

دوران دفاع مقدس که می‌توان آن را پس از پیروزی انقلاب اسلامی یکی از مقاطع باشکوه تاریخ ایران قلمداد کرد، کم از این ستارگان به خود ندیده است. هر کدام از این ستارگان در اوج قله شکوه قراردارند به نحوی که با مرور رشادت‌های هرکدام از شهدا انسان بیشتر به عظمت روح آن‌ها پی می‌برد. سردار شهید یوسف اللهی هم یکی از این ستارگان بود. البته اکثر این شهدا گمنام هستند و با گذشت چندین سال از دوران دفاع مقدس هم بسیاری از آن‌ها گمنام مانده‌اند.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: