روايت رهبر انقلاب از شهيد بابايی

کد خبر: 140139

مدتي بود كه سرهنگ بابايي در پست معاونت عمليات و نماينده فرمانده نيروي هوايي در قرارگاه خاتم‌الانبيا مشغول به كار بودند. ايشان براي انجام كارهاي لجستيكي از تهران تقاضاي كمك كرده بود. پس از چند روز دو سرهنگ نيروي هوايي با مقداري تجهيزات به قرارگاه رسيدند.

فارس: رهبر معظم انقلاب درباره شهيد بابايي مي‌فرمايند: شهيد بابايى سرش را مى‌تراشيد و ريش مى‌گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختى بود. دل همه مى‌لرزيد؛ دل خود من هم كه اصرار داشتم، مى‌لرزيد، كه آيا مى‌تواند؟ اما توانست. به گزارش پايگاه اطلاع‌رساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله خامنه‌اي، همزمان با آغاز اردوهاي بازديد از مناطق عملياتي دفاع مقدس (راهيان نور)، اين پايگاه اطلاع‌رساني در ويژه‌نامه‌اي با عنوان «پلاك»، به مرور رهنمودهاي حضرت آيت‌الله خامنه‌اي درباره روايتگري سيره‌ي شهدا، خاطرات و روايت معظم‌له از پنج فرمانده سال‌هاي دفاع مقدس، بخشي از وصيت‌نامه‌ي اين شهدا و خاطره‌ي كوتاهي از زبان شهيد يا هم‌رزمان آن‌ها مي‌پردازد. * به بابايي درجه ندهند، پس به ما بدهند؟! مدتي بود كه سرهنگ بابايي در پست معاونت عمليات و نماينده فرمانده نيروي هوايي در قرارگاه خاتم‌الانبيا مشغول به كار بودند. ايشان براي انجام كارهاي لجستيكي از تهران تقاضاي كمك كرده بود. پس از چند روز دو سرهنگ نيروي هوايي با مقداري تجهيزات به قرارگاه رسيدند. شهيد بابايي با ظاهر هميشگي‌اش، يعني لباس ساده بسيجي و سر تراشيده در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن مي‌‌خواند. آن دو سرهنگ بي‌آنكه بدانند آن بسيجي، سرهنگ بابايي است، در حال گفت‌‌و‌‌گو با هم بودند. يكي از آن‌ها گف - شما بابايي را مي‌شناسيد؟ آن ديگري پاسخ داد: - نه، ولي شنيدم از همين فرمانده‌‌هاست كه درجه تشويقي گرفته‌‌اند! اول سروان بوده. دو درجه به او دادند و شده فرمانده پايگاه اصفهان. دوباره درجه گرفته و الآن شده معاونت عمليات. سرهنگ اولي گفت: - خب ديگه اگر به او درجه ندهند مي‌‌خواهند به من و تو بدهند. بعد بيست و هفت سال خدمت، تازه شده‌ايم سرهنگ‌دو؛ آقايون ده سال نيست كه آمده‌اند و سرهنگ‌تمام شده‌اند! بابايي با شنيدن صحبت‌‌هاي اين دو سرهنگ، قرآن را بست و به بيرون قرارگاه رفت. از حرف‌هايي كه اين دو سرهنگ با هم مي‌‌زدند خيلي ناراحت شدم؛ ولي از آن‌جايي كه اخلاق شهيد بابايي را مي‌‌دانستم، او را معرفي نكردم. به دنبال او از قرارگاه بيرون رفتم و ديدم در پشت يكي از خاك‌ريزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته و دعا مي‌‌كند. دانستم كه براي هدايت اين دو سرهنگ دعا مي‌‌كند. با ديدن اين منظره نتوانستم خودم را كنترل كنم و به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم: - آنكس كه پشت سرش بد مي‌‌گفتيد همان بسيجي بود كه در آن گوشه نشسته بود و قرآن مي‌‌خواند. آن‌ها با شنيدن حرف من كمي جا خوردند؛ ولي باورشان نشده بود. از من خواستند تا واقعيت را بگويم. وقتي مطمئن شدند با شتاب نزد شهيد بابايي رفتند. من از دور مي‌‌ديدم كه آن دو مرتب از بابايي عذرخواهي مي‌‌كردند و او با مهرباني و چهره‌‌اي خندان با آن‌ها صحبت مي‌كرد؛ گويا اصلاً هيچ حرفي از آن دو نشنيده است. * خاطره‌اي از ستوان عظيم دربندسري، برگرفته از كتاب "پرواز تا بي‌نهايت " * شهيد بابايي به روايت رهبر انقلاب سال 61 شهيد بابايى را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكارى اصفهان. درجه‌ اين جوان حزب‌اللهى سرگردى بود، كه او را به سرهنگ تمامى ارتقاء داديم. آن‌وقت آخرين درجه‌ ما سرهنگ تمامى بود. مرحوم بابايى سرش را مى‌تراشيد و ريش مى‌گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختى بود. دل همه مى‌لرزيد؛ دل خود من هم كه اصرار داشتم، مى‌لرزيد، كه آيا مى‌تواند؟ اما توانست. وقتى بنى‌صدر فرمانده بود، كار مشكل‌تر بود. افرادى بودند كه دل صافى نداشتند و ناسازگارى و اذيت مى‌كردند؛ حرف مى‌زدند، اما كار نمى‌كردند؛ اما او توانست همان‌ها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونه‌يى از اين قضايا را نقل كرد. خلبانى بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبان‌هايى بود كه از اول با نظام ناسازگارى داشت. شهيد عباس بابايى با او گرم گرفت و محبت كرد؛ حتى يك شب او را با خود به مراسم دعاى كميل برده بود؛ با اين‌كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايى تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه‌ خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامى‌ها اين چيزها خيلى مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلبا و روحا تسليم بابايى شده بود. شهيد بابايى مى‌گفت ديدم در دعاى كميل شانه‌هايش از گريه مى‌لرزد و اشك مى‌ريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس! دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايى پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلى‌عليين الهى است؛ اما بنده كه سى سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم، هنوز در اين دنياى خاكى گير كرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوى اين‌گونه است. خود عباس بابايى هم همين‌طور بود؛ او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود. بيانات در ديدار مسؤولان عقيدتى، سياسى نيروى انتظامى 1383.10.23

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    سایر رسانه ها