«ولادت» عاشقانه‌ امام هشتم برای خواهر و برادرانش

کد خبر: 552066

فاطمه جان چه می‌دانی بر من و تو و احمد بن موسی و بقیه چه خواهد رفت؟ چه می‌دانی که هر کدام از ما، در غربتی غریب، به قربتی قریب خواهیم رسید! واویلا! از قم، از شیراز، از ساوه، در هر تکه سرزمین پارسیان ما، نامی و یادی و راهی و گامی و جانی را جای می‌گذارد. تا این سَر و این سرزمین که نامش، شهر پیامبر است. سرزمین پارسیان نیز چون این جا، عقیقی شود اصل. اصلِ اصل. نه از بلاد غربت که از دیار خدا. مثل این جا که شهر وحی است.

«ولادت» عاشقانه‌ امام هشتم برای خواهر و برادرانش
سرویس سبک زندگی فردا؛ الهام دیزجیان: لیلا! نامی که ابوالقاسم، برای او انتخاب کرده بود. حس کرده بود... این نام برای او مناسب است. اکنون به خود می‌گفت:
- لیلایت را ببین. ببین که چطور شده؟ نگاهش کن! خوب و برنا و به کمال، قد کشیده، بزرگ شده و وقت آزمون اوست. هر آن چه را آموخته، تو یادش داده‌ای ابوالقاسم!
حس می‌کرد دیگر او را نخواهد دید.
می‌دانست به زودی به سراغ او می‌آیند. پس وقتش بود که نیمه مکتوب را طبق قراری که با فتاحِ صحاف، گذاشته بود به لیلا بسپارد. اما باید خیال خود را راحت می‌کرد. نگاهی به اتاق انداخت. ردیف کتاب‌ها و نُسخ را دوره کرد. همه جا پُر بود از کتاب‌های حدیث و روایت‌های ناب و اصیل. آیا بانویش آمنه همه را خوانده بود؟ همه آن‌چه را که ابوالقاسم کاتب اهل خراسان و ساکن سمنجان قم نگاشته بود، تا به یادگار بماند.
بی‌لغزشی از اصل. عقیقِ بی‌بدیل!
در اتاق باز شد. زمستان به داخل آمد. لیلا در قاب در ایستاده بود و ابوالقاسم را نگاه می‌کرد.
بنشین لیلا خانم!
لیلا خانم؟ لیلا عادت نکرده بود چنین نامش را از ابوالقاسم کاتب که پدرش بود، بشنود. همیشه لیلا جان بود! یا ... لیلا! اما لیلا خانم حس بیگانگی با خود داشت. پشتِ سرِ لیلا، ابوالقاسم، آمنه را مضطرب دید.
آمنه می‌ترسید؛ ابوالقاسم همه آن‌چه را که لیلا نمی‌داند، اکنون به او بگوید. بگوید و لیلا را خلاص کند.
از همه سال‌هایی که به .....
کتاب ولادت
کتاب ولادت؛ نوشته سعید تشکری، با این جملات آغاز می‌شود . جملاتی که هر چه بیشتر ادامه پیدا می‌کند بیشتر جذب داستان و اسرار درونش می‌شوی. می‌خوانی و می‌خوانی تا زندگی کنی با آدمهایی که شخصیت این رُمان زیبا هستند. رمانی که عشق و دلدادگی مردم به خصوص ایرانیان به امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) را بازگو می‌کند و روایت‌گر آدم‌هایی است که داستان زندگیشان، به ورود امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س) به ایران گره خورده است.
سعید تشکری
آغازگر سلسه رضویه در ایران
ما را موسی بن جعفر خوانده بود. من، ابوالقاسم کاتب اهل خراسان و برادرم شبان خراسانی، که نامش فتاح است. چون من که کاتبم، او صحاف است. هر دو حدیث می‌خواندیم و راوی خاندان ابی‌طالب بودیم. پس به دیدار ایشان، موسی بن جعفر نائل می‌شدیم. در هر بادیه‌ای، حدیث‌های متبارک را می‌نوشتیم و برای اهل ایمان ذکر می‌کردیم.
تا این که ما را ابالحسن دوباره به سوی خود خواندند. من و فتاح در حضور موسی بن جعفر، هم را نگاه کردیم و ایشان را. سکوتی میان ما جاری بود. همه خانه در محاصره سربازان خلیفه هارون بود. اما در چهره اباالحسن هیچ ترسی نبود. لب گشود.
- فرزندم، علی بن موسی به دیار شما خواهد آمد و آن جا می ماند. چه شادی در صورت و دل ما شکفت.
نه به میل! که به جَبر و زور سر نیزه پسر هارون، خلیفه مأمون! بعد از رفتن من! به زودی خواهم رفت!
هر چه شادی در ما بود خشکید. این بار که به محبس هارون بروم، طولانی خواهد شد. باز نخواهم گشت. پس از من علی بی موسی به دیار شما می‌آید و مأمون جانش را خواهد گرفت. شما چون من در بند هارون، شهید خواهید گشت. اما فرزندِ فرزندم، موسی مبرقع که آغازگر شجره سلسله رضویه است، به شهر قم می‌آید و ساکن می‌شود. آن زمان نه تو هستی و نه فتاح و نه من و نه علی بی موسی. اما فرزند فرزندان شما کنار او خواهد ماند.
ما هم دیگر را نگاه می‌کردیم. هیچ کدام اولادی نداشتیم. هر دو چون هم، لاعلاج از داشتن اولاد بودیم، اما سکوت کردیم.
در راه که باز می‌گردید، به سردابی می‌رسید. حوالی بُستان. غاری در دهانه رود بهمن شیر. هارون، زرتشتیان آن دیار را کشته است. دو طفل زنده‌اند. یک دخترو یک پسر. نامشان را هر چه دوست داشتید بگذارید.
فرزندم رضا حدیثی را برای آنان و همه ایرانیان خواهد گفت.
پس از برآمدن از خُردینگی، آن ها را نزد علی بی موسی به مدینه بفرستید. هر کدام از آن ها، هم سفران دو فرزندم فاطمه و رضا خواهند بود تا هنگام فراق. آن حدیث را آنان چون شما به دیگران خواهند رسانید.
بروید و در پناه خدا روزگار بگذرانید. فرزندان آنان، با پسرِ پسرِ پسرم، موسی مبرقع سلسله رضویه و شجره طیبه خاندان ما را در ایران خواهند پراکند.
ولادت امام رضا (ع)
روایت هفتاد و دو فصل عاشقی

سعید تشکری؛ ولادت را در هفتاد و دو فصل نگاشته است... هفتاد و دو فصل شاید به نیابت از هفتاد و دو تن شهید کربلا .. هفتاد و دو فصلی که هجرت اجباری امام رضا(ع) و خواهر گرامیش را در قالب فضای داستانی و در عین حال حقیقی بیان می‌کند. فصل‌های این کتاب پر است از اسرار نهفته؛ که در عشق به خاندان موسی بن جعفر است . خاندانی که با اندک برخوردی با ایشان می‌شد عاشقی را تجربه کرد. همانگونه که دعبلِ شاعر، عاشق دختر رامشگر قصر هارون؛ عشق را با لحظاتی همنشینی با موسی بن جعفر تجربه کرد که در فصل هشتم کتاب می‌خوانیم: دعبل چون هارون از خواب پرید. هارون در طوس بود و دعبل در سمنگان! معنای رویای خود را نمی‌دانست! به خود گفت: دعبل از خود بگذر. از این کاخ بگذر. از جان بگذر.به شعری خود را به نام و جای بگذار. تا بدانند تو دیگر، شاعر صله بگیر هارون نیستی! هر آدمی را فرشته نگاهبانی است. فرشته‌ات را از بندستان وجود حاکمی‌ات خلاص کن! شفیع دو عالم، در بند هارون است. بوی بندستان مولایت را به گوش مردمان برسان! ولادت بیاب ای پسر قبیله خزاعه! در غربتی غریب، به قربتی قریب رسیدن

ولادت تنها یک رمان تاریخی یا مذهبی نیست، عاشقانه ایست که دریایی از معنا و مفهوم زندگی را در خود دارد... عاشقانه امام هشتم برای خواهر و برادرانش ...
فاطمه جان چه می‌دانی بر من و تو و احمد بن موسی و بقیه چه خواهد رفت؟ چه می‌دانی که هر کدام از ما، در غربتی غریب، به قربتی قریب خواهیم رسید! واویلا!
از قم، از شیراز، از ساوه، در هر تکه سرزمین پارسیان ما، نامی و یادی و راهی و گامی و جانی را جای می‌گذارد. تا این سَر و این سرزمین که نامش، شهر پیامبر است. سرزمین پارسیان نیز چون این جا، عقیقی شود اصل. اصلِ اصل. نه از بلاد غربت که از دیار خدا. مثل این جا که شهر وحی است.
آن جا مهمان مردمانی خواهیم شد که ما را خوب می خوانند و خوب می‌خواهند.

آخ معصومه جان! احمد جان! برادران و خواهران من! شما هر کدام کناری، جا می‌مانید....

بیا و ضامن من شو
رفتن به سوی یار و رسیدن به دلدار
رمان ولادت (کتاب اول)؛ نوشته سعید تشکری؛ در ۷۲ فصل و ۴۴۴ صفه توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده است. رمانی که نویسنده در آن حرکت کردن به سوی معشوق به شرط خطر را بهتر از ثابت ماندن در امنیت می‌داند و در تمام فصل‌های این کتاب تلاش کرده خواننده را به عشق حقیقی و رضا بودن به هر چه معبود بخواهد نزدیک کند ... الحق که در این تلاش بسیار موفق بوده است...
ثابت ماندن به برکه‌ای می‌ماند و رود بودن، هر چند کم آب و کم عرض، اما حرکت می‌کند، می‌رود... می‌رود تا به جایی برسد... یا به دریا و یا دفن در دل خاک می‌شود، به چشمه و قنات تبدیل می‌شود.
سبزینه شدن خاک را حاصل‌خیز کند. کسی می‌بیند؟ کسی می‌فهمد؟ اوست که می‌ماند. تو پای به راه نِه! راه می‌خواندت و می‌گویدت. این که به این حال، برسی و نپرسی و بدانی که او صاحب است، سیری دارد.

مسیری که باید در آن راه، آن را طی کنی؛ یکی شبی به این حال می‌رسد. یکی، عمری می‌رود و نمی‌رسد! یکی در دَمی، در نَمی، در یَمی، در غَمی، در سَعی و صفایی، در سفری و حادثه‌ای، اضطراری.... هاتف به آنِ آن، رسیده بود و دعبل خوب می‌دانست که این مرد پارسی چه خوب، زود پیر شده است! همان دم که در برابر طاهر، در بند ایستاد. همان دم که دانست، خوشه چینی آسمان به زمین افتادن سیب از درخت، با حادثه تفاوت دارد! تقدیر و تدبیر است. حال، راز در بند افتادن خود را از سوی خداوند و برکاتش را دانستند. هاتف و دعبل نرفته از هم ماندند. یکی به سوی یار رفت و یکی سوی دلدار! هافت به سوی قافله فاطمه معصومه رفت. دعبل به سوی سرای علی بن موسی رفت. بی‌قافله!

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها