مجسمه‌های غیرت در گمیشان

کد خبر: 934064

مردم سیل‌زده گمیشان را به خاطر ۱۱ روز مقاومت در مقابل آب می‌توان مجسمه‌های غیرت نامید؛ کسانی که خود با ساخت سد مورچه‌ای از لحظات اول سیل، مبارزه را آغاز کردند.

مجسمه‌های غیرت در گمیشان

خبرگزاری فارس: شبیه این مجری‌های معروف تلویزیون بود. گوشی موبایلش را گذاشته بود روی سلفی و با صدای تودماغی از افتتاح پل و مقاومت مردم گمیشان می‌گفت. چکمه‌ی نوی توی پایش هنوز گلی نشده بود. یک‌دفعه گوشی‌اش را آورد پایین و با صدای بلند و عصبی رو به کسانی که دورش ایستاده بودند گفت: «ساکت. شلوغ می‌کنید، صدام نمی‌رسه.» دورش چه کسانی بودند؟ جمعی از مردم گمیشان.

تا قبل اینکه پایم برسد به اینجا سیمای مردم ترکمن‌صحرا و گمیشان را در چهره‌ی دکتر آلنی، قهرمان رمان «آتش بدون دود» می‌دیدم. حالا که اینجام می‌بینم این منطقه به تعداد همه‌ی مردمی که آستین بالا زده و کمک می‌کنند قهرمان دارد. قهرمان‌هایی که به زودی می‌شوند همان انسان‌های معمولی قبل.

مجسمه‌های غیرت در گمیشان

سیل گلستان که از سد وشمگیر سرازیر شد، همه می‌دانستند آخرین نقطه‌ی سیل، گمیشان است. سیل از سد وشمگیر راه افتاده بود رسیده بود به گنبد، بعد به آق‌قلا، بعد می‌رسید به گمیشان، بعد از گمیشان هم که دریاست. بعد از ورود آب به شهر آق‌قلا دیگر همه مطمئن شدند که سیل به گمیشان هم می‌رسد و رسید.

گمیشان لب مرز ترکمنستان است. یک طرفش دریاست، یک طرفش ترکمنستان و دو طرف دیگر شهر‌های ایران. سیل که به گمیشان رسید، شهر کامل در محاصره‌ی آب قرار گرفت. تنها جاده‌ی ارتباطی‌اش با خواجه نفس را خیلی زود از دست داد. خواجه نفس بین گمیشان و بندرترکمن است و دو شهر را به هم وصل می‌کند. حالا جاده‌ی اصلی خواجه نفس به گمیشان هم رفته بود زیر آب.

گمیشان تا پیش از سیل گلستان یک نقطه‌ی ناشناخته در نقشه بود. این‌قدر در مرز و این‌قدر دور که خیلی‌ها بعد سیل برای اولین بار بود که اسمش را می‌شنیدند. امروز، ولی همین شهر دور و ناشناخته به خاطر مردمش شهری نام‌آور است.

مجسمه‌های غیرت در گمیشان

معمولاً موقع این‌طور حوادث مردم مناطق بحران‌زده شوکه‌اند و نیرو‌های امدادگر و جهادی باید اوضاع را دست‌شان بگیرند. ولی اینجا فرق داشت. مردم از همان ساعات اول آستین‌ها را بالا زدند که اگر نمی‌زدند امروز همه‌ی گمیشان زیر آب بود.

در شهر آب‌گرفته مردم غیر از قایق موتوری و هلیکوپتر راهی به بیرون نداشتند. حالا حساب کنید دارم از شهری می‌گویم که در شرایط معمولی هم خیلی از نیازهایش از بیرون تأمین می‌شود. همان اول که خیلی هلیکوپتری نبود و قایق‌ها را هم ماهیگیر‌های محلی آورده بودند. در کمبود نیرو‌های کمکی رسمی، مردم باید یک تصمیم مهم و اورژانسی می‌گرفتند. باید هر طور شده جلوی آب سد می‌زدند. سدی که خودشان بهش می‌گفتند سد مورچه‌ای.

سد مورچه‌ای سنگربندی توی آب است. جوان‌ها، ماهیگیر‌ها و صیاد‌ها منتظر کمک از بیرون نماندند و از همان اول سنگربندی توی آب را در انتهای جاده‌ی خواجه نفس شروع کردند. با قایق می‌رفتند جا‌هایی که آب نگرفته بود، کیسه‌ها و گونی‌ها را از خاک و گل پر می‌کردند، کیسه‌ها و گونی‌های پر را سوار قایق می‌کردند می‌آوردند می‌گذاشتند توی یک خط تا دیواری مقابل آب درست شود. این کار باعث می‌شد آب بیش از این وارد شهر نشود و سطح آب بالاتر نرود. اگه از همان اول این گونی‌ها را نمی‌چیدند، احتمال داشت آب جلوتر بیاید. چون سطح شهر چندان با سطح دریا فاصله ندارد. شب‌ها هم برای آب نگهبانی می‌دادند که سدشان درز نکند و اگر درز کرد فوری بقیه را خبر کنند که با کیسه‌های جدید ترمیمش کنند.

مجسمه‌های غیرت در گمیشان

این مردمی که قرار بود این شب‌ها آدم‌های معمولی باشند و جلوی تلویزیون تخمه بشکنند یا عیددیدنی بروند، حالا جوانان غیوری بودند که برای مراقبت از شهر شبانه نوبتی کشیک می‌دادند.

کار سخت و طاقت‌فرسای گونی روی گونی گذاشتن تا روز بازگشایی دوباره‌ی جاده ادامه داشت. مردم گونی‌ها را یکی‌یکی پشت کول‌شان می‌گذاشتند و یک جا‌هایی تا کمر می‌رفتند توی آب. آب سیلاب هم سرد بود، هم گل. توی آن آب حتی اگر با چکمه و بادگیر باشی کم‌کم پادرد می‌گیری و جان به لب می‌شوی.

یکی از همین شب‌هایی که همه در حال بالا بردن دیوار گونی‌ها بودند، یکی از قایق موتوری‌ها که آدم‌ها را از جا‌های مختلف سد برمی‌گرداند، می‌خواست لب خشکی پیاده‌شان کند که یک طرف قایق سنگین شد و ناگهان تلخ‌ترین اتفاق سیل گلستان رقم خورد. قایق با بیست و پنج نفر مسافر، چپ کرد.

دقیقاً زیر قایق‌موتوری یک دریچه‌ی عمیق خروج آب بود که آب را از این ور جاده به آن‌ور می‌برد؛ و چند نفری از آن جمعیت بیست و پنج نفری، رفتند زیر آب؛ و در نهایت شش نفرشان در راه محافظت از شهر جان‌شان را از دست دادند که پیکر یک نفرشان تا چند روز بعد پیدا نشد؛ شهید سلیم صوفیانی.

مجسمه‌های غیرت در گمیشان

یکشنبه یازده فروردین است که جاده‌ی گمیشان از محاصره‌ی آب خارج می‌شود. واحد عملیات مهندسی سپاه در یک عملیات چهل و هشت ساعته با زدن شانزده تا لوله زیر جاده‌ی گمیشان، بالاخره بعد از یازده روز شهر را از محاصره‌ی آب نجات می‌دهد. وقتی خبر بازگشایی را خواندم در میدان اصلی گمیشان بودم. کارم آنجا تمام شده بود. سوار یک وانت خودم را رساندم به محل عملیات.

ساعت حدود دو بود که اولین ماشین‌ها از جاده‌ی تازه باز شده رد شدند. آخرین نقطه‌ی عملیات دقیقاً همان جایی بود که آن شش نفر محافظ شهر شهید شدند.

شامه‌ی عکاس‌ها تیز است. اندازه‌ی همه‌ی آدم‌ها عکاس روی پل بود. یکی از راننده‌ها ازم پرسید «این همه عکس می‌گیرند چی کار می‌کنند؟» غیرِ این، مردم محلی و نیرو‌های مردمی از سلفی‌بگیر‌ها خیلی شاکی بودند. می‌گفتند مصیبت و بدبختی ما که سلفی گرفتن ندارد.

وسط آدم‌هایی که گل از گل‌شان شکفته بود به خاطر بازگشایی جاده، می‌شد دوستان آن شش شهید را از روی پریشانی‌شان تشخیص داد. کلافه بودند و وسط آن شلوغی با نخ و قلاب‌های بزرگ ماهیگیری و نصب شئ سنگین، زیر پل را دنبال پیکر گمشده می‌گشتند. به خاطر عمق آب به ذهن‌شان رسیده بود شاید زیر پل بتوانند پیدایش کنند.

تیم غواصی ارتش هم در امتداد جریان آب، گل و لای را می‌گشت. همزمان هر چند دقیقه یک بار دو قایق جا‌های مختلف تالاب را می‌گشتند. یکی از بومی‌ها پرسید «با موبایل نمی‌شه کسی رو پیدا کرد؟» گفتم «توی آب رو نمی‌دونم.» گفت: «اون بنده خدا موبایلش توی مشما توی جیبش بود.» گفتم «نمی‌دونم.» نمی‌دانستم. کاش یک جوری پیدا می‌شد.

مجسمه‌های غیرت در گمیشان

سرد بود. با چند نفر از جوان‌هایی که جزو نیرو‌های داوطلب شهر بودند دور آتش کوچکی جمع شدیم. یکی‌شان که کارگر بود ازم پرسید «از کجا اومدی؟» گفتم «تهران.» گفت: «منم از گرگان بار پرتقال می‌بردم تهران.» به چکمه‌های گلی و شلوار بادی خیسش نگاه کردم. معلوم نبود این بارِ پرتقال بالاخره کی می‌رسید تهران. دور یک تکه آتش کوچک روشن نشسته بودیم خودمان را گرم می‌کردیم، چای می‌خوردیم. احمد عبدالحسینی، همان راننده لودری که داوطلبانه به منطقه آمده بود و در سانحه‌ی قایق غرق شد هم اصالتاً اهل گمیشان نبود. مرگ او بیشتر از همه مردم را بهم ریخت

از شهر‌های دور و نزدیک خیلی‌ها آمده بودند. آفرودسوار‌ها از همان روز‌های اول با ماشین‌های عجیب و غریب‌شان آمده بودند کمک مردم سیل‌زده. یکی‌شان پشت ماشینش پرچم ایران زده بود. به قیافه‌اش نمی‌آمد. بعد دیدم چه فکر بی‌راهی کردم. عده‌ای هم تا شنیدند راه باز شده خودشان را برای بازدید شهر رساندند.

راه باز شده بود، ولی توی این شلوغی قایق‌ها هنوز آدم می‌آوردند. پیاده شدن برای خانم‌ها سخت بود. یکی از خانم‌های عکاس هر دو تا عکسی که می‌گرفت وسطش دست یکی از زن‌ها را می‌گرفت کمکش می‌کرد تا پیاده شود. کار و وظیفه‌ی انسانی را قاطی کرده بود.

قایق‌ها بین خواجه نفس و گمیشان آدم‌های محلی و امدادگران را جابه‌جا می‌کردند. البته هنوز مسؤولیت آوردن غذا از شهر را هم داشتند. گمانم جزو آخرین نفراتی بودم که با قایق وارد شهر شدم. در همان ورودی با دیدن جوان‌ها، این مجسمه‌های غیرت حس غرور می‌کردم.

عکاس‌ها جلوی اولین ماشین‌ها ایستاده بودند که جلوی خاک ناهموار بالا و پایین می‌شدند. آب از لوله‌های زیر خاک می‌خروشید و رد می‌شد. یک قایق دیگر هم بعد از ما آمد که دختربچه‌ای تویش بود و از تکان‌های قایق می‌ترسید. مادرش هم از گریه‌ی او گریه‌اش گرفته بود. وضعیت خوبی نبود. زن به عکاس‌ها می‌گفت: عکس نگیرید.

شایع شده بود پل خواجه نفس به گمیشان را برای عبور رهبر انقلاب درست کرده‌اند. خیلی‌ها هم برای اینکه این لحظه را از دست ندهند آمده بودند اینجا و شلوغ‌ترش کرده بودند.

یک گروه بسیجی هم آمده بود با قیافه‌ی تیپیکال. بار‌های قایق را با سلام و صلوات پیاده می‌کردند. آن‌قدر سروصدا می‌کردند که حواس همه به آن‌ها بود. بعضی‌ها خوش‌شان می‌آمد، بعضی هم نه. توی شلوار بادی یکی‌شان آب رفته بود. پیرمرد ترکمنی که سیگارش را روی لب گرفته بود خم شده بود و آب را خالی می‌کرد.

بسیجی و ارتشی و سپاهی و ماهیگیر و عکاس و خبرنگار و مأمور هلال احمر همه کنار هم هر کاری از دست‌شان برمی‌آمد کوتاهی نمی‌کردند. دو نفر از غواص‌های نیروی ویژه‌ی ارتش کارشان که تمام شد جلوی ماشین هلال احمر را گرفتند که تا یک جایی برساندشان. ولی حاضر نشدند با آن لبا‌س‌های خیس و گلی جلوی ماشین بنشینند. در سرما پشت سوار شدند.

بخش آخر جاده هنوز خوب کوبیده نشده بود و ماشین‌های سنگین هم به سختی از آن رد می‌شدند که سر و کله‌ی یک ماتیز پیدا شد. همه زدند زیر خنده. غنیمتی بود وسط آن همه غمِ منتشر در فضا.

توی شلوغی رفت و آمد مردم، یکی از مستندساز‌ها می‌گفت: یاد تبادل اسرای فوعه و کفریا افتادم که همین شکلی بود و مثل ورود آدم‌ها به جاده جدید بود.

به سنگری که مردم درست کرده بودند نگاه می‌کردم. به کیسه‌های خاک و گلِ روی هم چیده. یعنی چندتایشان را همان شش شهید محافظ شهر پر کرده بودند گذاشته بودند روی هم؟ غروب بود، باد می‌وزید، کف ماشین‌ها کوبیده می‌شدند به زمین، آب می‌زد، قایق‌ها بالا و پایین می‌رفتند. هنوز تا چشم کار می‌کرد آب بود.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها