گفتاری خواندنی از علامه جوادی‌آملی درباره عقلانیت در نهضت حسینی/ ماجرای آبی که رقیه برای امام حسین برد/ شعر علامه طباطبایی در وصف امام حسین/صوت: شور محمود کریمی در شب دوم محرم 91

کد خبر: 231897

هلال بن نافع می گوید در میان دو صف لشگر (دشمن) ایستاده بودم،دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، امام به سوی میدان آمد،کودک با گام های لرزان دوان دوان خود را به امام علیه السلام رسانید دامن آن حضرت را گرفت و گفت:یا أبَه!اُنظُر اِلَیَّ فَإنّی عَطشانٌ(ای پدر به من بنگر و ببین من تشنه ام).این تقاضای جگرسوز ازآن کودک شیرین زبان مانند نمکی بود که بر زخم های امام علیه السلام پاشیده شد....

گفتاری خواندنی از علامه جوادی‌آملی درباره عقلانیت در نهضت حسینی/ ماجرای آبی که رقیه برای امام حسین برد/ شعر علامه طباطبایی در وصف امام حسین/صوت: شور محمود کریمی در شب دوم محرم 91
حسینیه«فردا»: یا حسین محرمت آمد و هنوز برخی دو دل‌اند برای بیعت... وای بر امثال سلیمان بن صرد خزاعی و رفاعه بن شداد... شیعه یعنی عشق و عقل... آی عاقلانِ عاشق محرم را دریابید...غریو «یالثارات الحسین» سر دهید که دوباره خیمه نهضت عشق و عقل برپاشد. از امروز که اول محرم است هر روز با شماییم تا روایت تلازم عشق و عقل در نهضت حسین را بازگو کنیم و از خوان معارف حسینی توشه ای برای شیعه بودن برگیریم.
علامه جوادی آملی: کیفیّت عاقل شدن یک جامعه در آن دعای نورانی امام سجاد که خود حضور رسمی در کربلا داشت، مشخص می شود. وجود مبارک امام سجاد دعاهای فراوانی دارد که بخشی از ادعیة صحیفه مربوط به رزمندگان است. امام سجاد(ع) رزمنده ها را، مجاهدان را و جان برکفان نستوه را دعا می کند. عرض می کند: خدایا! عَرِّفهُمْ مَا یَجهَلُونْ، عَلِّمْهُمْ مَا لا یَعلَمُونْ، بَصِّرهُمْ مَا لا یُبصِرُونْ، وَ اَنسِهِمْ عِندَ لِقائِهِمُ العَدُوّ ذِکرِ دُنیاهُمُ الخَدّاعِه (1). عرض کرد: خدایا! کسانی اهل مبارزه و جهادند که آن چیزهائی که دیگران نمی دانند، اینها اهل معرفت باشند؛ کارشناس موضوعات و مسائل رسمی روز باشد. در جرئیات معرفت باشد، در کلّیات علم باشد؛ از جهت شهود درونی از کوری به بینائی بیایند. این سه عنصر وقتی حاصل شده است، انسان می شود یک «مجاهد نستوه ». مجاهد نستوه، آنکه به موقع جهاد می کند؛‌ این است که کارشناسی سیاسی داشته باشد. با چه کسی بجنگد، با چه کسی نجنگد؛ کِی بجنگد، کِی نجنگد؛ چه قدر بجنگد، چه قدر نجنگد. اینها مسائل جزئی است که دربارة اینگونه از مسائل جزئی عنوان معرفت مطرح است. فرمود‌: وَ عَرِّفهُمْ مَا یَجهَلُونْ. در مسائل کلّی با چه کسی بجنگند، تحت رهبری کدام امام بجنگند، معنای امامت چیست، معنای خلافت چیست، دین مصادره شده کدام است،‌ دین غیر مصادره شده کدام است؛‌ قرآن اسیر کدام است، قرآن امیر کدام است؛ سنّت اسیر کدام است‌، سنّت امیر کدام است؛‌ این معارف بلند را که باید بفهمد، اینجا علم لازم است. وجود مبارک امام سجاد دربارة اینها عرض کرد:‌ خدایا ! وَ عَلِّمْهُمْ مَا یَجهَلُونْ. چیزی که اینها نمی دانند، توفیق فراگیری آنها را به اینها عطا بکن. می ماند مسأله شهود؛ چون خیلی از موارد است که انسان می داند امّا اقدام نمی کند. چون بین اندیشه و انگیزه کاملاً جداست. اینکه شما می بینید بعضی عالمند، ولی عادل نیستند؛ اهل علمند، ولی اهل عمل نیستند؛ برای آن است که علم تقریباً 50 درصد قضیه را تأمین می کند. کار با علم هرگز پیش نمی رود، کار با اندیشه حل نمی شود! اندیشه به علاوه انگیزه، انگیزه به علاوه اندیشه کار را در خارج محقّق می کند. بعضی ها هستند اهل عملند، اهل انگیزه اند؛ منتها نمی دانند چه بکنند! بعضی ها هستند، می دانند حلال خدا چیست، حرام خدا چیست، حق کدام است‌، باطل کدام است؛ ولی دست به عمل نمی برند! اهل اندیشه اند، نه اهل انگیزه؛ اهل علمند، نه اهل عمل؛ عالمند، نه عاقل! آن علم به علاوه انگیزه، انگیزه به علاوه اندیشه؛‌ این مجموعه را به عنوان «عقل» می نامند. وجود مبارک امام سجاد به ذات أقدس إله عرض کرد: خدایا ! خیلی ها ممکن است کارشناسی کرده باشند، موضوع را شناخته باشند، و بدانند به اینکه حق با کیست، و بدانند که امام زمانشان کیست، و بدانند به اینکه وظیفه شان چیست؛ امّا اقدام نکنند! این یک معرفت و شهود درونی هم لازم دارد، یک بینش درونی هم لازم دارد، یک گرایش درونی هم لازم دارد؛ ...وَ بَصِّرهُمْ مَا لا یُبصِرُونْ. اینها را اهل بصر بکن! اینها اهل نظرند، نظریه پردازند. اینها خوب نظریه می دهند، خوب می فهمند؛ امّا خوب نمی بینند! فهمیدن بخشی از مشکل را حل می کند، امّا دیدن چیز دیگری است! یک وقت است یک کسی می داند که پایان این کار ممکن است زیان را به همراه داشته باشد، ولی یک وقتی کسی آن لاشه انسان معتاد را از نزدیک می بیند؛ اینکه لاشه معتاد را دید، کم کم دست به عمل خِلاف نمی زند؛ چون از نزدیک دارد می بیند. اهل بصر بودن، اهل دید بودن، اهل شهود بودن خیلی فرق دارد تا اینکه انسان اهل نظر باشد. در بخشی از سوره مبارکه اعراف، ذات أقدس إله فرمود: رسول من! اینها که به حضور تو می آیند، این اعراب جاهلی؛ گرچه بعضی اهل بصرند، ولی بسیاری از اینها اهل نظرند. اینها اهل نگاهند، نه اهل دیدن؛ اهل نظرند، نه اهل بصر. و اگر بعضی از ادیبانِ معرفت آموز ما می گویند: هر شجری ثمر ندارد، هر نظری بصر ندارد؛ از همین جاست که می گوید: اینها اهل نظرند،‌ اهل نگاهند؛ نه اهل دیدن! در فارسی بین "دیدن" و "نگریستن" فرق است، در عربی بین "نظر" و "رؤیت" فرق است...‌ نَظَرتُ إلَی القَمَرِ وَ لَمْ اَرَه. در هنگام استهلال قمر، آنها که چشم شان ضعیف است، می گویند‌: ما بر پشت بام رفتیم، به آسمان و افق نگاه کردیم؛ ولی ماه را ندیدیم. اینها اهل نظرند‌، نه اهل بصر! برای اینکه باصرة اینها ضعیف است. قرآن کریم فرمود: وَ تَراهُمْ یَنظُرُونَ إلِیکَ وَ هُمْ لا یُبصِرُونْ‎ (2). یعنی عدّه ای اهل نظرند، تو را نگاه می کنند، ولی اهل بصر نیستند که ببینند تو کی هستی ! شخصیّت حقیقی تو را می بینند که تو فرزند عبداللّهی، سِنّت در فلان حد است، از فلان تَبار و قبیله و نِیائی؛ لکن شخصیّت حقوقی تو را که رسالت و نبوّت باشد، نمی بینند. وَ تَراهُمْ یَنظُرُونَ إلِیکَ وَ هُمْ لا یُبصِرُونْ‎. ...نمونه آنچه را که وجود مبارک امام حسین (ع) در شب عاشورا نشان اصحاب خود داد، که فرمود: شما جایتان را ببینید؛ بعد از اینکه اینها را مرخّص کرد، فرمود: هر کس خواست برود، برود؛ اینها که ماندند و امتحان شان را پس دادند، وجود مبارک امام حسین جای اینها در بهشت را به اینها نشان داد؛‌ این را می گویند: مشاهدة با چشم دل. اینها که با چشم سر نمی دیدند! وقتی چشم را هم می بستند، می دیدند. مثل حالت رؤیا؛ با اینکه چشم بسته است، امّا انسان خیلی از جاها را در رؤیاهای صادق می بیند. دیدن هم کنایه از مطلق ادراک شهودی است. وقتی که مثلاً کسی بگوید: من عطری را از فلان کس خریدم، از عطار خریدم؛‌ وقتی آزمودم، دیدم عطر خوبی نیست ! عطر را انسان می بوید، نمی بیند. اگر یک میوه ای را گرفته باشد،‌ بعد امتحان کرده باشد، می گوید: من این میوه را گرفتم، دیدم خوب نبود. میوه با ذائقه مشخص می شود، نه با دیدن؛ و همچنین مسائل دیگر. این دیدن کنایه از مطلق ادراک است؛ نه دیدن در قبال شنیدن یا دیدن در قبال خوردن. اینکه وجود مبارک امام سجاد عرض می کند: وَ بَصِّرهُمْ مَا لا یُبصِرُونْ، یعنی خدایا ! چیزی به اینها نشان بده که نه اینها و نه دیگران نمی بینند. این دیدن أعم از شنیدن است؛ صدای خوب را بشنوند، بوی خوب را استشمام بکنند، غذای خوب در عالم غیب نصیب اینها بشود و مانند آن. چنین انسانی عقلش در کنار وحی شکوفا می شود. اینها سرمایه های صحابه و اصحاب أبی عبدالله بودند، آن هم خود وجود مبارک أبی عبدالله بود که حضرت آمده این وحی را متجلّی کند، اصحاب آمدند این عقل شکوفا شده را متجلّی کنند؛ و این عقل در خدمت آن وحی شاگردی کرده است. اگر جاهل بود، عارف شد؛ و اگر غیر عالم بود، عالم شد و اگر نابینا بود، بصیر شد؛ لذا درون اشیاء را می دیدند. این که در سوره مبارکه آل عمران دارد: خدای سبحان در صحنه جنگ دشمن ها را در چشم مجاهدان نستوه کم جلوه می داد، نه یعنی ـ معاذ الله ـ چشم بندی کرده! یک وقت کسی ساحرانه و طلسمانه کار می کند، از باب وَ سَحَرُوا اَعیُنَ النّاسِ وَ اسْتَرهَبُوهُمْ (3)چشم بندی می کند. کار ذات أقدس إله که ـ معاذ الله ـ سحر و طلسم و شَعبده و جادو و امثال ذلک نیست! کار خدای سبحان ارائه حقیقت است، که کَذلِکَ نُرِی اِبراهیمَ مَلَکُوتَ السَّمواتِ وَ الأرضْ (4)؛ حقیقت را نشان می دهد. فرمود: شما هم اهل نظر باشید، بلکه اهل بصر بشوید؛ اَوَلَمْ یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَ الأرضْ. باطن دنیا زدگان اندک است، و این باطن را اهل باطن می بینند. اینکه انسان در برابر دشمن نترسد؛ دشمن حق کم است، ولو به حسب ظاهر زیاد باشد؛‌ این با یک بینش درونی حل می شود، که گوشه ای از آن نصیب رزمندگان عزیز ما در این دفاع مقدّس 8 ساله شد. اینکه از دشمن نمی ترسیدند،‌ آنها را زیاد نمی دیدند! آنها را کم به حساب می آوردند، نه مغرورانه و چشم بندی شده؛ بلکه عارفانه و عاشقانه درون اینها را که کم بود، می دیدند؛ وَ قَلِّلْهُمْ فِی اَعیُنِهِمْ. عرض کرد: خدایا ! در مصاف،‌ در رو در روئی؛ دشمنان دین را در چشم مجاهدان کم نشان بده. این نشانة بصیر بودن و چشم دل باز بودن است؛ که این در سایة وحی پدید می آید. ................... (1) صحیفه سجادیه / دعای 27 (2) اعراف / 198 (3) اعراف / 116 (4) انعام / 75 روایت هایی معتبر از سرگذشت بانو رقیه(ع) عصر روز سه شنبه در خرابه در كنار حضرت زينب(س) نشسته بود. جمعي از كودكان شامي را ديد كه در رفت و آمد هستند.پرسيد: عمه جان! اينان كجا مي روند؟ حضرت زينب(س)فرمود: عزيزم اين ها به خانه هايشان مي روند. پرسيد: عمه! مگر ما خانه نداريم؟ فرمودند: چرا عزيزم، خانه ما در مدينه است. تا نام مدينه را شنيد، خاطرات زيباي همراهي با پدر در ذهن او آمد. بلافاصله پرسيد: عمه! پدرم كجاست؟ فرمود: به سفر رفته. طفل ديگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوي غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسي از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤيا پدر را ديد. سراسيمه از خواب بيدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جويي نمود، به گونه اي كه با صداي ناله و گريه او تمام اهل خرابه به شيون و ناله پرداختند. خبر را به يزيد رساندند، دستور داد سر بريده پدرش را برايش ببرند. رأس مطهر سيد الشهدا را در ميان طَبَق جاي داده، وارد خرابه كردند و مقابل اين دختر قرار دادند. سرپوش طبق را كنار زد، سر مطهر سيد الشهدا را ديد، سر را برداشت و در آغوش كشيد. بر پيشاني و لبهاي پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد، گفت: پدر جان چه كسي صورت شما را به خونت رنگين كرد؟ پدر جان چه كسي رگهاي گردنت را بريده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذي أَيتَمَني علي صِغَرِ سِنِّيِ» چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟ پدر جان يتيم به چه كسي پناه ببرد تا بزرگ بشود؟ پدر جان كاش خاك را بالش زير سرم قرار مي دادم، ولي محاسنت را خضاب شده به خونت نمي ديدم. دختر خردسال حسين(ع) آن قدر شيرين زباني كرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خيال كردند به خواب رفته. وقتي به سراغ او آمدند، از دنيا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند. دخترک تشنه دنبال امام حسین علیه السلام : هلال بن نافع می گوید در میان دو صف لشگر (دشمن) ایستاده بودم،دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، امام به سوی میدان آمد،کودک با گام های لرزان دوان دوان خود را به امام علیه السلام رسانید دامن آن حضرت را گرفت و گفت:یا أبَه!اُنظُر اِلَیَّ فَإنّی عَطشانٌ(ای پدر به من بنگر و ببین من تشنه ام).این تقاضای جگرسوز ازآن کودک شیرین زبان مانند نمکی بود که بر زخم های امام علیه السلام پاشیده شد،به طوری که اشک از دیدگان حسین علیه السلام جاری گشت و فرمود: بُنَیَّه الله یُسقیکِ فَإنَّهُ وَکیلی(دخترم می دانم تشنه ای خداوند تو را سیرآب کند که او وکیل و پناهگاه من است).هلال گفت: پرسیدم این دختر کیست و با امام حسین علیه السلام چه نسبتی دارد؟ گفتند : او رقیه سلام الله علیها دختر سه ساله ی امام حسین علیه السلام بود. عصر عاشورا که دشمنان برای غارت به خیمه ها ریختند،در درون خیمه ها مجموعا ۲۳ کودک از اهل البیت۸را یافتند.به عمر سعد(لعنه الله علیه)گزارش دادند که این ۲۳ کودک بر اثر شدت تشنگی در خطر مرگ هستند،عمرسعد (لعنه الله علیه)اجازه داد به آنها آب بدهند وقتی که نوبت به حضرت رقیه سلام الله علیها رسید آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوی قتله گاه حرکت کرد یکی از سپاهیان دشمن پرسید،کجا میروی؟حضرت رقیه سلام الله علیها فرمود:بابایم تشنه بود می خواهم او را پیدا کنم و برایش آب ببرم.او گفت:آب را خودت بخور.پدرت را با لب تشنه شهید کردند!حضرت رقیه سلام الله علیها در حالی که گریه می کرد فرمود:پس من هم آب نمی آشامم. یادگار پدر : از کتاب سرور المؤمنین نقل شده است حضرت رقیه سلام الله علیها هر بار هنگام نماز،سجاده ی پدر را پهن میکرد و آن حضرت بر روی آن نماز می خواند.ظهر عاشورا طبق عادت سجاده ی پدر را پهن کرد و به انتظار نشست ولی پس از مدّتی ناگهان دید شمر(لعنه الله علیه)وارد خیمه شد.رقیه سلام الله علیها فرمود:آیا پدرم را ندیدی؟شمر(لعنه الله علیه)بعد از آنکه کودک را در کنار سجاده چشم براه پدر دید،به غلام خود گفت:این دختر را بزن!غلام به این دستور عمل نکرد.شمر(لعنه الله علیه)پیش آمد و چنان سیلی به صورت آن نازدانه زد که عرش خداوند به لرزه در آمد.
در کتاب مبکی العیون آمده است،در شب شام غریبان،حضرت زینب سلام الله علیها در زیر خیمه ی نیم سوخته اندکی خوابید.در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها را دید و عرض کرد مادر جان از حال ما با خبری؟حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند تاب شنیدن ندارم.حضرت زینب سلام الله علیها عرض کردند پس شکوه ام را به چه کسی بگویم؟حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمودند: من خود هنگامی که سر از بدن فرزندم حسین علیه السلام جدا می کردند حاضر بودم اکنون برخیز و رقیه سلام الله علیها را پیدا کن.حضرت زینب سلام الله علیها برخاستند هر چه صدا زد،حضرت رقیه سلام الله علیها را نیافت با خواهرش امّ کلثوم سلام الله علیها در حالی که گریه می کردند و ناله سر میدادند،از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند؛تا این که نزدیک قتلگاه صدای او را شنیدند. آمدند کنار بدنهای پاره پاره؛دیدند رقیه سلام الله علیها خود را روی پیکر پدر افکنده و در حالی که دست هایش را به سینه ی پدر چسبانیده درد دل می کند.حضرت زینب سلام الله علیها اورا نوازش کرد.در این وقت سکینه سلام الله علیها نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند. در مسیر راه سکینه سلام الله علیها از رقیه سلام الله علیها پرسید:چگونه پیکر پدر را جستی؟او پاسخ داد:آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صدای او را شنیدم که فرمود:بیا اینجا من در اینجا هستم. سخن با معشوق : در کتاب بحر الغرائب ج۲ قریب به این مضامین می نویسد:حارث که یکی از لشگریان یزید(لعنه الله علیه) بود گفت:یزید (لعنه الله علیه) دستور داد سه روز اهل بیت علیهم السلام را پشت دروازه ی شام نگاه بدارند تا تزئین شهر کامل شود.حارث گوید شب اول من به شکل خواب بودم دیدم دختری کوچک بلند شد و نگاهی کرد دید لشکر از خستگی راه خوابیده اند و کسی بیدار نیست،امّا فوراً از ترسش باز نشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسین (ع) که به درختی که نزدیک خرابه دم دروازه ی شام آویزان بود.آری به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس برگشت. تاچند مرتبه. آخر الامر زیر درخت ایستاد و به سر بابایش نگاه کرد،و کلماتی فرمود و اشک ریخت. سپس دیدم سر مقدس امام حسین علیه السلام پایین آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقیه۳گفت:السَلامُ عَلَیکَ یا أبَتاه وا مُصیبَتاهُ بَعدَ فِراقِک و اغُربَتاه بَعدَ شَهادَتِک.بعد دیدم سر مقدس با زبان فصیح فرمود:دختر من مصیبت تو و زجر و تازیانه و روی خار مغیلان دویدن تو تمام شد و اسیریت به پایان رسید ای نور دیده چند شب دیگر به نزد ما خواهی آمد برآنچه بر شما وارد شد صبر کن که جزاء و مزد او شفاعت را در بردارد.حارث می گوید من خانه ام نزدیک خرابه ی شام بود،از این که حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهی آمدمنتظر بودم کی از دنیا می رود،تا یک شبی شنیدم صدای ناله و فریاد از میان خرابه بلند است، پرسیدم چه خبرا ست گفتند:حضرت رقیه سلام الله علیها از دنیا رفته است. نیز حضرت حجه الاسلام صدر الدین قزوینی در جلد ۲ کتاب شریف ثمرات الحیاه به سند خود آورده است.حضرت رقیه سلام الله علیها لب خود را به بر لب پدرش امام حسین علیه السلام نهاد و آن حضرت فرمود:الیّ الیّ،هلمی،فإذا لک بالانتظار.(ا ی نور دیده،بیا بیا به سوی من که من چشم به راه تو می باشم)و در اینجا بود که که دیدند حضرت رقیه سلام الله علیها از دنیا رفتند.
ونیز آمده سر امام حسین علیه السلام را در طبقی گذاشتند و روی آن را با حوله ای پوشاندند و نزد رقیه سلام الله علیها آوردند و جلوی او گذاشتند.رقیه سلام الله علیها گفت:این چیست؟من پدرم را می خواهم،غذا نمی خواهم.گفتند:پدر تو در همین جاست.رقیه سلام الله علیها حوله را برداشت ناگهان سر بریده ای را دید، گفت این سر کیست؟ گفتند سر پدرت می باشد.سر را برداشت و به سینه اش چسبانید و می گریست و چنین می گفت:یا اَبَتاه!مَن ذَاالَّذی خَضَبَ بِدِمائِک؟یا اَبَتاه!مَن ذَاالَّذی قَطَعَ وَریدَک؟یا اَبَتاه!مَن ذَاالَّذی أیتَمَنی عَلی صِغَرِسِنی؟یا اَبَتاه لِلیَتیمَهِ حَتّی تَکبُرَ…؟یا اَبَتاه!لَیتَنی تَوَسَّدتُ التُراب و لا اَری شَیبَکَ مُخضباً بِالدِّماءِ.(ای بابا جان!چه کسی تورا به خونت رنگین کرد؟چه کسی رگهای گردنت را برید؟چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟دختر بی بابا به که پناه ببرد تا بزرگ شود؟کاش نابینا بودم. کاش خاک را بالش زیر سر قرار می دادم،ولی محاسن تو را خضاب شده به خون نمی دیدم. غسل جانسوز : هنگامی که زن غساله بدن حضرت سلام الله علیها را غسل می داد، ناگاه دست از غسل کشید و گفت :سرپرست این اسیران کیست؟ حضرت زینب سلام الله علیها فرمود چه می خواهی؟غساله گفت:این دختربه چه بیماری مبتلا بوده که بدنش کبود است؟ حضرت زینب سلام الله علیها در پاسخ فرمود: ای زن! او بیمار نبوده است؛این کبودیها آثار تازیانه ها و ضربه های دشمنان است. و در روایت دیگر است که آن زن دست از غسل کشید و دستهایش را بر سرش زد و گریست. گفتند چرا بر سر می زنی؟ گفت: مادر این دختر کجاست تا به من بگوید چرا قسمت هایی از بدن این دخترک سیاه شده است؟ گفتند: این سیاهی ها اثر تازیانه های دشمن است. در کتاب ریاض القدس جلد۲،آمده هنگامی که مردم شام برای وداع با اهل بیت علیهم السلام آمده بودند حضرت زینب سلام الله علیها از فرصت استفاده های بسیار کرد از جمله اینکه هنگام وداع ناگاه سر از هودج بیرون آورد و خطاب به مردم شام فرمود: ای اهل شام از ما در این خرابه امانتی مانده است جان شما و جان این امانت هرگاه کنار قبرش بروید(او در این دیار غریب است)آبی بر سر مزارش بپاشید و چراغی در کنار قبرش روشن کنید. شعر علامه طباطبایی در وصف امام حسین علامه اين مخمس را، که تضمين غزلي از حافظ است، در سال 1328-1327 شمسي سرودند و همراه نامه اي به برادر خود، آيت الله الهي، ارسال داشتند و در پايان سروده نوشتند:« انتظار مي رود اين اشعار را در مجالس خودتان [مرثيه حاج سيد احمد] خصوصاً مجلس هفته آينده بخوانيد . زياد از اين، جسارت است. »

گفت آن شاه شهيدان که بلا شد سويم / با همين قافله ام راه فنا مي پويم

دست همت ز سراب دو جهان مي شويم / شور يعقوب کنعان يوسف خود مي جويم

که کمان شد ز غمش قامت چون شمشادم

گفت هر چند عطش کنده بن و بنيادم / زير شمشيرم و در دام بلا افتادم

هدف تيرم و چون فاخته پر بگشادم / « فاش مي گويم و از گفته ي خود دلشادم:

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم»

من به ميدان بلا روز ازل بودم طاق / کشته يارم و با هستي او بسته وثاق

من دل رفته کجا و، کجا دشت عراق! / « طاير گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق

که در اين دامگه حادثه چون افتادم »

لوحه سينه من گر شکند سُم ستور / ور سرم سير کند شهر به شهر از ره دور

باک نبود که مرا نيست به جز شوق حضور/ « سايه طوبي و غلمان و قصور و قدحور

به هواي سر کوي تو برفت از يادم»

تا در اين بزم بتابيد مه طلعت يار / من خورم خون دل و يار کند تير نثار

پرده بدريده و سرگرم به ديدار نگار / « نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار

چه کنم؟ حرف دگر ياد نداد استادم»

تشنه وصل وي ام آتش دل کارم ساخت / شربت مرگ همي خواهم و جانم بگداخت

از چه از کوي توام دست قضا دور انداخت / « کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت

يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم؟!»

شور محمود کریمی در شب دوم محرم 91
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها