بار ديگر شهري كه دوست مي‌داشتيم

کد خبر: 178586

بازخواني گزارش‌ها و عكس‌هاي آن‌روز خبرنگاران در سالگرد فاجعه زلزله بم

تهران امروز: آنها بايد غم گزارش مي‌كردند و اندوه صد هزار نفر شهر بم را. خبرنگاراني كه براي پوشش خبري زلزله پنجم دي ماه به بم ويران شده رفتند همان‌ها نبودند كه باز آمدند. آنها آمدند اما با پشته سنگيني از فلاكت غني‌شده. خاطراتي كه هرگز فراموششان نشد. خاطراتي كه دنيا را تكان داد. خاطراتي نظير عكس عطاءالله طاهركناره كه مردي را در حال به دوش بردن دوقلوهايش نشان مي‌داد. بعد از اين بود كه كاركشتگان علم روزنامه‌نگاري بر آن شدند كه فايل‌هاي روزنامه‌نگاري بحران بگشايند به واكاوي آنچه كه بر اهالي رسانه در آن چند روز اندوهناك گذشت. مطلب زير گوشه‌هايي از گزارش اكبر هاشمي است كه نيمه‌شب پنجم دي ماه به بم رسيده بود. يكي از اولين گزارش‌هايي كه از آن شهر مخابره و با تيتر «شب كوير سحر نشد» در روزنامه‌ها چاپ شد. با بازخواني بخش‌هايي از اين گزارش مي‌كوشيم تا خاطره هولناك آن فاجعه عظيم را يادآوري كنيم. گرچه پذيرفتنش سخت است، اما اين وضعيتي است كه ممكن است روزگاري نه چندان دور گريبان پايتخت را هم بگيرد. شب روي شهر آوار شده است. چشم جايي را نمي‌بيند. ستاره‌هاي كوير اين بار نه براي ديدن بزم‌هاي شبانه ارگ بم، براي ديدن تراژدي بزرگ آن‌قدر به زمين نزديك شده‌اند كه خيال مي‌كني آنها را با دست مي‌شود چيد. ساعت 12/30 شب وارد شهر شده‌ايم شهر در تاريكي و سكوت مطلق فرورفته برخي از ساختمانهاي ورودي شهر هنوز سرپا هستند، اما از داخل فروريخته‌اند. جلوتر كه مي‌رويم وجود درختهاي خرما و پرتقال باعث مي‌شود فكر كني اين شهر پر از نخلستان و باغ است اما يكي مي‌گويد اين‌ها همه‌اش خانه است. هنوز نمي شود به وضوح جايي را ديد. در نهايت تاريكي پشت نخل‌ها روشنايي كوچكي به چشم مي‌خورد. جلوتر مي‌رويم چند نفر آتش روشن كرده‌اند. گمان مي‌برند نيروي امدادي هستيم. همه مردند، همه خانواده‌ام مردند! كمي آن طرف‌تر صداي برخورد آهن و سنگ به گوش مي‌رسد.جلوتر مي‌رويم 8 و 7 مرد چفيه بر دهان در حال كنار زدن آوار هستند. بيا اينو بگير من ؟ بله تو مي روم. گوشه‌اي از يك لحاف سفيد را مي‌دهد دستم. بلند كن.بلند مي‌كنم.پاي كوچك نحيفي از گوشه لحاف بيرون مي‌افتد. دارند مي‌شمارند.چند تا هستن.15 تا.نه كمه ببين اين دوتا،اين هم 5 تا.چهار تا هم توي وانت هستن.كسي مي‌گويدچهارتا هم اين طرفن. جنازه‌ها را مي‌گذارند داخل وانت.وانت راه مي‌افتد.پاي كوچك و نحيفي از گوشه لحاف بيرون مي‌زند. جنازه‌ها را كجا مي‌برند؟بهشت زهرا مرد ميان سالي جلو مي‌آيد.«آقا بچه هامو بردن» مي گويدخودش بچه‌ها را يكي يكي از زير آوار بيرون آورده: «رفتم وسيله بيارم آمدم ديدم بچه هام نيستن» گريه امانش نمي دهد: بردن كجا؟ «بهشت زهرا،لودر آوردند» ديگر نمي تواند ادامه بدهد. گريه،گريه، گريه... حاج عباس مي‌گويد با لودر هزار متري را كنده‌اند؛ جنازه‌ها را مي‌ريزند آن تو و خاك مي‌كنند. مرد گريه كنان مي‌گويد: «گور دسته جمعي،بچه‌ام لباس خوب تنش نبود آخه چرا؟ خدا خدا خدا..» در تمام شهر دو گروه در حال جست‌وجو هستند گروه هلال احمر و 15 20 نفري از بچه‌هاي بسيج جيرفت. از حاج رضا مي‌پرسم جمعيت شهر چقدر است مي‌گويد دقيق نمي دانم... اما 100 هزار نفري مي‌شوند. صالح خودش را داخل پتو پيچانده: «يواش، يواش، همين زيره» يك نقطه را نشان مي‌دهد.يكي اينجاست يك تخت هم اينجا.هي روي پاهايش مي‌كوبدو درست وسط اتاق را نشان مي‌دهد.جايي كه ستون بزرگي در آنجا فرو آمده.مادرم اينجا خوابيده بود.پدرم هم در اين اتاق، اينجا خوابيده بود. گروه شروع به جست‌وجو مي‌كند. نور كم است تنها روشنايي چند چراغ قوه كوچك و يك فانوس كوچك و نور چراغ‌هاي جلو ماشين از آن سوي خيابان به سمت محل حادثه مي‌تابد. «كمي اين طرفتر، امكان دارد فرار كرده باشد»صالح مي‌گويد اينجا را هم بگرديد احتمالا نماز صبح مي‌خوانده.گروه شروع مي‌كند وصالح بي‌قراري. راه مي‌رود و گريه مي‌كند: «زلزله كه آمد توي خانه بودم زير آوار ماندم اما توانستم خودم و زن و بچه‌ام را نجات دهم اما‌اي كاش مي‌مردم.» نيم ساعت بعد گروه دست از كار كشيد. مي‌گويند فايده‌اي ندارد. خاك زياد است كار لودر است.صالح التماس مي‌كند. بچه‌ها اشك مي‌ريزند كه پنجه‌هايشان كارگر نيفتاده. صالح همچنان التماس مي‌كند.آنها مي‌مانند تا او برود و از فرودگاه سگ بياورد.سگ‌هايي كه مي‌گويند از ايتاليا آورده‌اند. سرما بيداد مي‌كند.در تمام شهر 30، 20 نقطه روشن ديده مي‌شود.خانواده‌ها در حال جست‌وجو هستندو آنهايي هم كه عزيزان خود را يافته‌اند آتش روشن كرده و در كنار آن مويه مي‌كنند. صبح كه مي‌شود شهر در سكوت خوفناكي فرو مي‌رود.در يكي از كوچه‌ها دختر جواني روي زمين نشسته و به آوارها خيره شده، رختي كه هنوز لباسهاي كودكي به آن آويزان است.به عكس مادرش نگاه مي‌كند و مي‌گويد مامان من بدون شما چكار كنم.آخه شمارو چه طوري در بيارم.اي كاش يكي تون مي‌مونديد.يه مرد نيست كه شمارو در بياره، فقط نگاه مي‌كنند و عكس مي‌اندازند. ساتيار ديگر عكس نمي گيرد.خم مي‌شود و تف مي‌كند: «زندگي يعني اين؟» كوچه نظري كجاست؟ پژو مشكي مي‌ايستدو دو مرد و يك پسر جوان و يك پيرزن پياده مي‌شوند.سراسيمه و بهت زده به دنبال خانه‌اي مي‌گردند.پيرزن بالاي سنگي مي‌ايستد و فرياد مي‌زند: رعنا، رعنا! باورشان نمي شود اما مرد فرياد مي‌زند: خدايا با اين مردم چه كردي...؟! از مدرسه دخترانه تبريزي تنها يك تور واليبال باقي مانده و يك پرچم ايران افراشته بر بالاي ميل پرچم فلزي بلند. جايي كه ايستاده‌ام كلاس درس است. آوار تا بالاي تخته سياه را پر كرده نه از معلم‌ها خبري است و نه از شادماني‌هاي كودكان بم. سنگها را كنار مي‌زنم روي تخته سياه هنوز آثار آخرين درس باقي مانده، اما كم رنگ: خفتگان را خبر از عالم بيداران نيست/تا غمت پيش نيايد غم مردم نخوري ساعت 9 صبح گروه‌هاي امداد در حال افزايش هستند.30 نوجوان از دام مرگ گريخته‌اند و سوار بر دوچرخه دنبال اقوام خود مي‌گردند.مردم از مصاحبه استاندار خشمگين هستند.استاندار اعلام كرده كه 70 درصد شهر از بين رفته،آنها مي‌گويند بيش از 90درصد شهر از ميان رفته.. كمي آن طرفتر دو پرستار روي تختي خم شده‌اند.نوزاد سه ماهه مادرش مرده و حالا گرسنه است. رگ دست نوزاد پيدا نمي شود. بيسكويت مادر. من دارم. پرستار مي‌گويد نمي تواند بخورد. سه ماه دارد بايد رگش راپيدا كنيم.كودك گريه نمي كند.يكي مي‌گويد دست نگهداريد شير خشك پيدا كردم.كودك به دوربين لبخند مي‌زند. حالا ديگر داخل جوي‌هاي خشك آب و كنار خيابان روي آسفالتها جنازه‌ها پيچيده شده در پتو يا لحاف كنار هم چيده شده.جواني از خرابه‌اي بيرون مي‌آيد. ساكش را پرت مي‌كند وسط خيابان. دو دستي توي سرش مي‌كوبد: «كاظم آخه 15 تا جنازه‌ها را بيرون آوردي چكار؟! من چه جوري اينها را ببرم كرمانشاه خاك كنم.» دو دستي توي سرش مي‌كوبد. سربازهاي نيروي زميني دست به كار شده‌اند. سربازها داخل زمين فوتبال اردو زده‌اند و جنازه‌ها را گوش تا گوش زمين فوتبال كنار هم خوابانده‌اند. دستها و پاهاي زيادي را مي‌توان ديد كه متورم شده‌اند.شصت پاي تمامي جنازه‌ها را با پارچه‌اي گره زده‌اند.نمي دانم چرا. ساعت 11 صبح حالا ديگرهوا گرم‌تر شده و بوي تعفن شهر را پر كرده.كارواني از خودروهاي شخصي به سمت شهر مي‌آيند.شهري كه هيچ سقفي ندارد.شهري كه ديگر هيچ شهروندي ندارد.ارگ جديد و ارگ قديم وجود ندارد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها