قیصر نسل ما
محمد اشعری/ حالا دلم به حال نسل بعد میسوزد که نوجوانیشان رنگی از قیصر ندارد، خاطره مشترکی و شعرگونهای ندارند که با هم مرور کنند، با هم بخوانند. حالا میفهمم حفرهای که این روزها نوشتن را این قدر سخت میکند و نشدنی، جای خالی یک قیصر است؛ قیصر نسل ما!
«ورود بیمار قیصر امین پور / ۲: ۴۵ بامداد سهشنبه / شرح حال: ایست تنفسی و در حالت احیا وارد بیمارستان شد / کبود و بیجان / عملیات احیا در بیمارستان صورت گرفت / جواب نداد / ساعت ۳: ۳۵ بامداد بیمار فوت کرد / تمام.» وقتی از روی گزارش اورژانس بیمارستان دی، رسیدم به کلمه «تمام»، وقتی دکتر کشیک از دردهای مدام دیالیزهای مداوم گفت، وقتی از شریف بودن و لبخندهای بیماری صحبت کرد که از سال ۷۸ (و آن تصادف شدید) مشتری دائمیشان شده بود، تازه معنای سهشنبههای سنگین و تلخ و بیحوصله را فهمیدم. از آن روز به بعد هرچه دربارهاش مینویسم، نمیشود. راضیام نمیکند، نمیشود. انگار این شعرهای همیشه زنده نمیگذارند، این شعرهای پرخاطره اجازه نمیدهند. هر وقت یاد سهمگینترین ۸ آبان همه عمرم میافتم، نوشتن سختتر میشود. هرچه دنبال دلیل میگردم، پیدا نمیکنم. انگار با رفتن قیصر، یک حفره بزرگ ایجاد شده که در همه این چهار سال، پر نشده باقی مانده. آخر قیصر -شعرهایش، نوشتههایش، ترانههایش و مجلهاش- همه نوجوانی ما بود. (روی این همه تاکید دارم.) هر چه به عقب برمیگردم، ردپایش پررنگتر میشود و آن حفره عمیقتر؛ از همان بچگی، با «پیش از اینها فکر میکردم خدا / خانهای دارد کنار ابرها» با خدا حرف زدم. اصلا من روستا ندیده، با متنهای او عاشق روستا شدم. وقتی در بیبال پریدن، در ستون خودمانیهایش، در جای جای مجله خاطرهانگیزش از روستا مینوشت. من از صفای «عصمت گناه کودکانگی» تا مروه «نوجوانی نجیب جوشش غرور» م را با «به قول پرستو»های او یک نفس دویدهام. من با «این روزها که میگذرد، هر روز...» او نوجوانیام را به جوانی گره زدم. «نیمرخ» نوجوانیام با شعرهای انتظار او، با شعرهای عاشقانهاش کامل شد. من -اصلا- با ترانههای او شعر را فهمیدم! این روزها چقدر دلم میخواهد رادیو یا تلویزیون شعرهایش را مدام پخش کند تا افسوسم بیشتر شود؛ «ای که بوی باران شکفته در هوایت...»، «با یادتای بهشت من...»، «اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم...»، «به یادت داغ بر دل مینشانم» و هزار بیت نانوشته دیگر را بشنوم تا بیشتر و بیشتر حسرت بخورم که چرا دیگر این شعرها دلم را بهم نمیریزد. من اعتراف میکنم که با شعرهای ناب او عاشق شدم. دزدکی با شعرهایش اشک ریختم. «غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بیوفا / به جور کردن سه چهار بیت سوزناک زورکی». سردرگمیهای جوانیام را «یادداشتهای درد جاودانگی» او گم و گور کرد. من (منظورم من نویسنده نیست که این همه تکرارش میکنم، همه همنسلانم را میگویم) -بی اغراق- بخش عمدهای از خاطرات نوجوانیام را مدیون اویم. راستی چه روزی را برای رفتن رزور کرده بود؟ سه شنبهای که خدا کوه را آفرید، (سقوط هواپیما C۱۳۰ و شهید شدن آن همه همکار هم سه شنبه بود فکر کنم!) هشتمین روز از هشتمین ماه سال؛ روز نوجوان. حالا دلم به حال نسل بعد میسوزد که نوجوانیشان رنگی از قیصر ندارد، خاطره مشترکی و شعرگونهای ندارند که با هم مرور کنند، با هم بخوانند. حالا میفهمم حفرهای که این روزها نوشتن را این قدر سخت میکند و نشدنی، جای خالی یک قیصر است؛ قیصر نسل ما!
دیدگاه تان را بنویسید