27 اسفند 66؛ روزی که سرفه همنشین همیشگی نفس‌هایم شد

کد خبر: 173964

در آسمان حدود 20 هواپیما دیده می‌شد. بعضی از بمب‌ها به صورت دود عمل می‌کرد و من فکر می‌کردم که این بمب‌ها عمل نمی‌کنند!

فارس: فاصله هواپیماها هر لحظه کمتر می‌شد، در آسمان حدود 20 هواپیما دیده می‌شد. بعضی از بمب‌ها به صورت دود عمل می‌کرد و من فکر می‌کردم این بمب‌ها عمل نمی‌کنند! غافل از آنکه دشمن در حال استفاده از سلاح شیمیایی در منطقه بود و ما از آن خبر نداشتیم! سرهنگ پاسدار «علی جلالی فراهانی» متولد شهرستان اراک، در سن 16 سالگی برای نخستین بار به جبهه رفت، ابتدا به منطقه پاوه در کردستان اعزام شد و از سال 62 به عضویت سپاه پاسداران درآمد. وی در دوران دفاع مقدس، مسئولیت‌های مخابرات، جانشین و فرمانده گردان و مسئول آموزش نظامی یگان‌های دریایی را بر عهده داشته است و در منطقه عملیاتی مریوان در 27 اسفند 1366 در اثر بمباران شیمیایی دشمن تمام بدنش آلوده به مواد شیمیایی شده و جانباز شد. جلالی فراهانی اکنون به عنوان مدیرکل حفظ و آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مرکزی و مسئول انجمن حمایت از قربانیان سلاح‌های شیمیایی این استان فعالیت می‌کند. وی که در نخستین همایش «نقض فاحش و عدم پایبندی آمریکا به معاهده منع سلاح شیمیایی» در «موزه صلح» تهران شرکت کرده بود، بخشی از خاطرات خود را از زمان مجروحیت تا زمان درمان در ژاپن و بازگشتش به ایران را قرائت کرد که متن کامل آن در ادامه می‌آید: من و دوستان که در واحدی به آموزش نظامی مشغول بودیم، تقریباً از حدود منطقه، نوع و میزان سختی کار و عملیات مطلع بودیم. محوطه لشگر هر روز خلوت می‌شد. 3 روز به عملیات مانده بود که یکی از رفقا به نام «سید محمد بطائی» که بعد از عملیات به شهادت رسید، تلفنی با من تماس گرفت و با هیجان خاصی خبر تولد فرزندم را به من داد. در حالی که از شنیدن این خبر بسیار خوشحال بودم، سعی کردم رفتارم را عادی جلوه دهم، چون اگر فرماندهانم مطلع می‌شدند مرا با خود برای عملیات نمی‌بردند! وقتی این خبر به گوش جانشین فرمانده واحدمان رسید، ابتدا سعی کرد مرا از شرکت در عملیات منصرف کند. پس از التماس و قسم و آیه، نهایتاً قرار شد که من 3 روز به مرخصی بروم و بعد از مرخصی خود را به گردانی که از قبل برای عملیات مشخص شده بود، معرفی کنم. به اراک رسیدم بعد از ملاقات 2 روزه با همسر و فرزندم آنها را به خدا و خانواده‌ام سپردم و به لشگر بازگشتم در حالی که به مناسبت تولد فرزندم «حسین» شیرینی هم خریده بودم. به محض ورود به محوطه با محیط خالی لشگر و جای خالی همه واحدها مواجه شدم! شیرینی‌ها را به یکی از دوستان که مقرر شده بود در لشگر باقی بماند، دادم و به او گفتم: خودت آنها را در بین افراد باقی مانده ستاد لشگر تقسیم کن. با مراجعه به تدارکات لشگر و درخواست انتقال به منطقه، نزدیک ظهر با یک کامیون حامل بار به محل استقرار لشگر، خود را به همرزمانم رساندم. چند روزی در گردان امام حسین(ع) بودیم. وسایل و تجهیزات رزم را آماده‌تر کردیم. ضمن آنکه در آنجا هم شیرینی تولد فرزندم را تهیه و تقدیم جمعی از دوستان کردم. کم‌کم به منطقه نزدیک‌تر و وارد عملیات شدیم. پس از 3 روز نبرد و پیروزی‌های به دست آمده، گردان ما به عقب لشگر منتقل شد. غروب بود که به آنجا رسیدیم و با دوستان و رفقا قرار گذاشتیم برای استحمام صبح زود به مریوان برویم، در آنجا لشگر حمامی را کرایه کرده بود. صبح زود قبل از اذان با تویوتای واحد، همگی به حمام رفتیم و پس از استحمام و رفع خستگی به محل استقرار خود برگشتیم. صدای ملکوتی قرآن کریم همه رزمندگان مستقر را در لشگر برای برپایی نماز صبح صدا می‌زد و بعد از اذان و خواندن نماز مشخص شد، گردان ما ساعت 8 صبح برای مرخصی به شهرمان باز خواهد گشت. 3 روز به عید نوروز مانده بود و فرصت خوبی برای مرخصی. ساعت حدود 6 یا 7 صبح بود که صدای ضد هوایی‌ها از خط مقدم به گوش می‌رسید و من در حالی که کنار چادر محل استراحت مشغول ورزش بودم، صداها نظرم را جلب کرد. کم‌کم صداها نزدیکتر و ضد هوایی‌های خط مقدم هم شروع به شلیک کردند. صدای هواپیماها را دنبال می‌کردم از فاصله‌های اطراف هر لحظه هواپیماها به طرف ما نزدیکتر می‌شد. در آسمان حدود 20 هواپیما دیده می‌شد. بعضی از بمب‌ها به صورت دود عمل می‌کرد و من فکر می‌کردم که این بمب‌ها عمل نمی‌کنند! غافل از آنکه دشمن در حال استفاده از سلاح شیمیایی در منطقه بود و ما از آن خبر نداشتیم! صبح زود در عقبه لشگر اکثر رزمندگان همه تجهیزات انفرادی و نظامی خود را تحویل داده، بخشی هم با لباس شخصی کنار جاده آماده بودند تا اتوبوس‌ها از ته دره بالا بیاید و برای مرخصی به شهرستان بروند که من هم یکی از آنها بودم. همان طور که به آسمان نگاه می‌کردم دیدم که یک راکت هواپیما مستقیم به طرف من می‌آید. گویا هدفش من هستم، فوری به حالت درازکش در جویی که کنار منبع آب جلوی چادر بود قرار گرفتم، دستانم را بر سرم گذاشتم. انفجار در حدود 4 یا 5 متری اتفاق افتاد، آن‌قدر نزدیک بود که صدای پرتاب ترکش‌های پوسته راکت انگار از جسمم عبور می‌کرد و حرارت انفجار را حس کردم، بعد از اندکی از جای خود بلند شدم و خود را در دود غلیظی گرفتار دیدم، بعد از چند دقیقه‌ای که این دود پراکنده شد، دیدم نه خبری از چادر است نه منبع آب و نه مکانی که اسباب و اثاثیه آموزش نظامی و تدارکات ما در آن قرار داشت. با صدای فریاد «زندی»، یکی از سربازان واحد به خود آمدم. به طرف دره مجاور که چادر و افراد درون آن پرتاب شده بودند، برای کمک به طرف آ‌ن‌ها رفتم، یکی دو نفری از دوستان به شهادت رسیده بودند، جمعی هم زخمی به هر حال کمک‌های اولیه را برای آنها انجام دادم و با همکاری دیگر رزمندگان مجروحان را به کنار جاده برای انتقال به بهداری لشگر آوردیم. خودم و زندی که ترکش پاشنه پای او را کنده بود، دست در گردن هم به طرف بیمارستان فاطمه الزهرا (س) که در چند صد متری ما بود، حرکت کردیم. در آنجا با پزشکانی روبرو شدیم که رزمندگان را قسم می­دادند وارد نشوند و می‌گفتند: اینجا اتاق عمل است و برای شیمیایی‌ها کاری نمی‌شود انجام داد! در آنجا بود که متوجه شدم آن بمب‌هایی که عمل نمی‌کردند «بمب شیمیایی» بوده‌اند چون اثرات آن هنوز در بدنم ظاهر نشده بود. نگران شدم کاری هم نمی‌توانستم بکنم. چون تقریباً یک ساعتی بود که در منطقه آلوده قرار گرفته بودم، صدای بوق تویوتایی که مجروحان را سوار می‌کرد برای اسکان در روستای «سراوان»، در 30 کیلومتری محل استقرار لشگر، که در آنجا بهداری، «ش.م.ر» را مهیا کرده بودند رفتیم. به هر زحمتی بود، «زندی» را سوار و خودم هم به صورت ایستاده به کمک به دیگر مجروحین سوار شدیم. به سراوان رسیدیم، در آنجا لباس‌هایمان را خارج کردند و سوزاندند و پس از عبور از کانتینرهایی که معروف بود به «حمام مواد ضد شیمیایی» عبور کردیم، زندی به اورژانس منتقل شد و ما هم منتظر بودیم که اتوبوس بیاید و به سنندج منتقل شویم. کم‌کم چشمانم شروع به سوزش و اشک‌ریزی کرد، مشغول شستشوی چشمانم با آب بودم که دوباره صدای ضد هوایی‌ها به گوش رسید و بمباران در این روستا اتفاق افتاد، دشمن بعثی که ضربه سختی در نبرد با رزمندگان خورده بود و چون توان رویارویی مردانه را نداشت دست به عمل ناجوانمردانه زده و استفاده وسیع از سلاح­های ممنوعه و شیمیایی را در دستور کار خود قرار داده بود. در این مرحله دشمن از بمب‌های شیمیایی استفاده می‌کرد و با بمب‌های جنگی بهداری را مورد هدف قرار داده بود. «بدن برهنه و استحمام شده، دوباره بوی بد شیمیایی گرفت»! در همین اوضاع و احوال با اتوبوسی که تعدادی مجروح سوار کرده بود و راننده قصد خارج شدن از منطقه را داشت، با راهنمایی مسئول بهداری سوار شدیم و سراوان را به قصد سنندج ترک کردیم. در داخل اتوبوس از هر گوشه‌ای ناله مجروحان شیمیایی به گوش می‌رسید. وضع و حال آنان را نمی‌دانم چگونه بیان کنم. در کف اتوبوس افتاده بودم. پیشانیم تاول بزرگی زده بود و سنگینی او احساس کور شدن را به من انتقال می‌داد. با کمک بعضی از همرزمان که فقط از روی صدایشان آنها را می شناختم در کنار پنجره اتوبوس نشستم و به سختی با کمک دستم تاول روی چشمم را کنار زدم و تابلوی 5 کیلومتر تا سنندج را مشاهده کردم. بعد از مدت کوتاهی با سر و صدای پرستاران متوجه شدم که ما را از اتوبوس پیاده می‌کنند. از اتوبوس تا داخل سالن بزرگی که از آن به عنوان «بهداری اورژانس» استفاده می‌کردند، با بعضی از دوستان صحبت کردم آنها را توصیه به صبر و داشتن روحیه نمودم، ولی خودم چیزی را یاد نمی‌آورم و فکر می‌کنم، علت آن فشار درد و سوزش بدنم بود! تا اینکه مرا روی تخت خواباندند پس از چند دقیقه‌ای احساس کردم که دارند بدنم را سوزن می‌زنند. به سختی چشمانم را باز کردم و دیدم دو جوان با سرنگ‌های بزرگ مشغول کشیدن آب تاول‌های بدنم هستند در همین حین جوان دیگری که گویا مسئول آنان بود از راه رسید و گفت: چکار می‌کنید؟! مگر می‌شود این همه مجروح را اینگونه رسیدگی کرد، در حالی که تیغ جراحی به آن دو جوان می‌داد، گفت: تاول‌ها را تیغ بزنید، سپس آنها مشغول بدن من شدند. بعد از چند لحظه احساس کردم تمام آنچه بر من گذشته از زمانی که یاد دارم تا مجروحیتم با سرعت سرسام آوری در سرم در حال چرخش است. بعد از عمل، سوزش بدنم به قدری شدت یافته بود که قابل بیان نیست! در همین حین 2 جوان دیگر در حالی که سطل‌هایی در دست داشتند که داخل آن مواد سفید رنگی مثل ماست بود به بدنم مالیدند و خیلی سریع خنکی مطبوعی حس کردم و با این احساس و کم شدن سوزش فکر کردم که؛ چند دقیقه‌ای چرتی بزنم؛‌ در واقع همین چرت مقدمه بیهوشی‌ام شده بود. همان روز به علت ضایعه شدید با آمبولانس به تهران منتقل شدم و حدود 15 روز در بیمارستان امام حسین (ع) و سعادت آباد بستری شدم، باز هم بنا به تشخیص پزشکان معالج و درخواست دولت «ژاپن» تعدادی از مجروحان را اعزام کردند که من یکی از آنها بودم. 2 ایرانی و 3 عراقی به ژاپن اعزام شدیم به منظور درمان و تبلیغ و اطلاع‌رسانی به ملت‌های دنیا که ما به واسطه حمایت استکبار جهانی و شیطان بزرگ، آمریکا، از طریق دست نشانده او صدام، مورد حمله ناجوانمردانه قرار گرفته‌ایم که امیدوارم این بخش از تاریخ دفاع مقدس توسط پزشکان، مسئولان برای آیندگان مطرح شود. تا آنجا که بعدها اطلاع پیدا کردم پس از اعزام ما به ژاپن و معاینه پزشکان ژاپنی در شهر «ناریتا» و انجام امور اورژانسی آنها قرار می‌گذارند که اگر به مدت 24 ساعت دوام آورد کار درمان را شروع می کنیم و اگر دوام نیاورد... ! پس از 24 ساعت مقاومت بدنم، کار درمان شروع شد. (من بعد از دو ماه و نیم بیهوشی که از این زمان هیچ چیزی در ذهنم ندارم و باید از پزشکان و کادر درمانی ژاپن تحقیق به عمل آید!) اینگونه یاد دارم که وقتی چشمانم را باز کردم، اتاقی مرتب و دستگاه‌هایی مجهز و فراوان به بدنم متصل بود، اطراف اتاق تعدادی تلویزیون بود که هر یک علائمی از حیات بدنم را نشان می‌داد و 2 پرستار بدون حجاب هر کدام در طرفی از تختم قرار گرفته بودند. در این فاصله مطالبی از ذهنم عبور کرد. اولاً، زنده‌ام یا مرده؛ اینجا چگونه عالمی است، بعد از زمان کوتاهی تمرکز، احساس تشنگی شدیدی کردم. رو به یکی از پرستاران کردم و گفتم: خواهر! ببخشید، می‌شود مقداری آب به من بدهید؟ دیدم که هیچگونه توجهی به من نمی‌کند، سرم را برگرداندم به دیگری گفتم، او با دست و صحبت‌هایی که من متوجه نمی‌شدم با من تماس بر قرار کرد، که هیچکدام موفق نشدیم. فکر می‌کنم از تشنگی‌ام چند ساعت گذشت. احساس کردم که شانه‌هایم را ماساژ می‌دهند، چشمانم را باز کردم، دیدم 2 جوان با لباس‌های مرتب در کنار من ایستاده‌اند و زبان فارسی سخن می‌گویند. ذهنم رفت که نکند در کردستان مجروح شده‌ام و توسط عناصر ضد انقلاب ربوده شده و برای اجرای آزمایش در اختیار سازندگان این بمب‌ها قرار گرفته‌ام در همین افکار بودم که متوجه شدم آنها با مهربانی با من سخن می‌گویند و در کلماتی که به کار می‌برند می‌گویند شما مهمان ما هستید. گفتم: دکتر! اگر می‌شود بگوئید کمی آب به من بدهند. آنها خواسته مرا برای پرستاران ترجمه کردند و پرستار نیز به من مقداری آب داد چون احساس تشنگی فراوانی داشتم، مجدداً درخواست آب کردم که پرستار با نگاهی به دستگاه بالای سرم گفت: دیگر نمی‌شود! سپس از آن جوان سئوال کردم، اینجا کجاست؟ او گفت: ناراحت نباش شما مهمان ما هستید و ما هم از برادران شما از سفارت هستیم، برایم کلمه غریبی بود و پرسیدم سفارت چیست؟ تو چطور نمی‌دانی سفارت چیست؟! و بعداً توضیح داد که برای ادامه درمان در حال حاضر مهمان دولت ژاپن هستم، کمی پیش خودم فکر کردم: «سنندج کجا، چرت چند دقیقه‌ای کجا! و ژاپن کجا!» از اینجا سفر به بعد را چون من به هوش و بیدار بودم متوجه اطرافم نیز بودم، مطالب را به خاطر دارم. اولین مشکلی که پیش آمده بود بحث زبان، اینکه چگونه من درد و مشکلات و خواسته‌های خود را با پرستاران و پزشکان در میان بگذارم، زمانی که اعضای سفارت خواستند خداحافظی کنند و بروند این موضوع هم از سوی پزشکان مطرح شده بود و من هم بیان کردم، قرار شد به صورت شیفت یکی از کارکنان که به زبان ژاپنی تسلط داشت در کنار من بماند. یکی دو روزی که گذشت، این موضوع مرا رنج می‌داد. یکی اینکه معطل من شده و کار کلافه کننده‌ای است، در همین افکار بودم که به یاد کد و رمز بی سیم افتادم، برادری که بالای سرم بود را صدا کردم. نام او را نیز فراموش کرده‌ام به او گفتم: یک کاغذ و قلم بیار، او گفت: می‌خواهی نامه بنویسی، گفتم: نه، پرسید: پس برای چه کاغذ و قلم می‌خواهی! بعد از توضیح موضوع او وسایل را تهیه کرد و من هر چه را که به نظرم می‌رسید در طی روز و شب به آن نیاز دارم، گفتم و او به فارسی نوشت و بعد از پرستاران ژاپنی خواست عین آنها را جلوی مطالب به ژاپنی بنویسد. بعد از یکی دو روز من هر وقت با پرستار یا پزشکان کار داشتم کافی بود زنگ را بزنم، آنها که حاضر می‌شدند، به نوشته‌ها اشاره می‌کردم که در بالای سرم نصب کرده بودند، جلوی صورتم می‌گرفتم و من خواسته خود را به صورت نشان دادن فارسی مطالب بیان می‌کردم و آنها با خواندن خواسته من اقدام می‌کردند، پس از روان شدن این کار، مسئله حل شد و هر کس که به ملاقات من می‌آمد مطالب جدید را در پائین برگه اضافه می‌کرد و پس از ثبت به صورت ژاپنی!! بدین ترتیب ارتباط تا پایان طول درمان ادامه داشت، هر روز که می‌گذشت وضع من رو به بهبود بود و این به پیشرفت بهبود حالم هم برای خودم مشهود بود و هم آنهایی که به ملاقات من می‌آمدند. یکی از روزها شادی خاصی را در میان پرستاران احساس می‌کردم، ولی نمی‌دانستم موضوع از چه قرار است تا اینکه خانم سفیر که کاملاً محجبه بود به ملاقاتم آمد از من سئوال کرد: دوست داری به ایران بازگردی؟ گفتم: البته و بعد گفت دوست داری کسی به ملاقاتت از ایران بیاید؟ گفتم: البته! و بعد گفت: دوست داری کسی به ملاقاتت از ایران بیاید. گفتم: بله، خانواده­ام. گفت: همه که مقدور نیست خلاصه کم‌کم به من گفت؛ که مادرم برای ملاقاتم به ژاپن آمده. در حالی که بسیار خوشحال بودم او آمد و من را از حال و احوال خانواده مطلع کرد و از اوضاع و احوال کشور که آن روز یکی از روزهای خوب آن دوران بود. برایم روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد و حالم بهتر، تا اینکه حسابی در فکر جبهه و جنگ فرو رفته بودم. از اخبار بمباران شهرها مطلع شدم. در همین حین در این فکر بودم که چند پرستار به اتاقم آمدند و با سر و صدا و یک ترفند حواس من را از آن افکار دور کردند. فردای آن روز خانم سفیر به ملاقاتم آمد و گفت: زیاد ناراحت نباش وضع ما در جنگ خوب است رزمندگان پیروزی‌های خوبی به دست آورده‌اند و خانواده‌ات هم، همه سالمند. تعجب کردم که او از کجا می‌داند، بعد خودش توضیح داد، این موضوع از طریق کادر پزشکی مطرح شده، آنها از نظر روحی و برخوردهای من و با استفاده از دستگاه‌های کنترل سیستم عصبی به نظرم به این موضوع پی‌برده بودند. خلاصه آن شب با کمک خانم سفیر و هماهنگی‌هایی که ایشان با ایران به عمل آورده بودند، خانواده هم با من تماس تلفنی برقرار کردند و من که حنجره­ام را سوراخ کرده بودند و لوله اکسیژن از آن عبور داده بودند، فقط قادر به شنیدن بودم. مادرم، همسرم، برادرم و خواهرم تلفنی در پیام‌های کوتاهی احساسات خود را بیان داشتند، چند روز بعد هم یک قطعه عکس از همسرم و فرزندم که حالا تقریباً‌سه ماهه شده بود برایم رسید. یکی دیگر از خاطراتی که حیفم می‌آید آن را نگویم این بود که بعد از به هوش آمدن خود را پیدا کردم و به خانم سفیر گفتم: «می‌خواهم نماز بخوانم ولی اینجا مهر نیست». فردای آن روز ایشان یک مهر و تسبیح برایم آورد. فکر می‌کردم ذکر حمد و سوره به خاطرم نمی‌آید و فقط «بسم الله الرحمن الرحیم» در یادم باقی مانده بود. به هر حال چند وعده از نماز را با «بسم الله الرحمن الرحیم» خواندم تا اینکه باز به کمک خانم سفیر و تلاوت ایشان مطالب یادآوری شد و از این بابت خدای بزرگ را شاکرم. در این فاصله 2 ماه و نیم که بعد از به هوش آمدن در بیمارستان بودم خاطرات فراوانی دارم. روزی درخواست ضبط صوت و نوار آهنگران و نوارهای مذهبی کردم، چیزی که در سفارت آن زمان موجود بود؛ «نوار خطبه‌های نماز جمعه بود که همه امکانات از طریق سفارت تهیه و من از آنها بهره می‌بردم به دلیل حفظ روحیه و ارتباط معنوی نقش خوبی برایم داشت.» یک روز یکی از پرستاران مجله ژاپنی برایم آورد که هیچ فایده‌ای برایم نداشت، باز از طریق سفارت تعدادی روزنامه ایرانی برایم آوردند، عکس رهبر کبیر انقلاب. پیام تبریک عید ایشان در سال 1367 نظرم را جلب کرد. با دیدن عکس رهبر قوت و توان مضاعف پیدا کردم از پرستار بالای سرم خواستم این عکس را از روزنامه جدا کرده و با چسب آن را در بالای تختم نصب کند، او پس از احترام به سبک ژاپنی به عکس رهبر انقلاب آن را بوسید و در بالای تختم نصب کرد، این موضوع باعث شده بود همه پرستاران آن بخش هر روز چند ثانیه‌ای به اتاق من بیایند و ضمن نشان دادن رهبر عزیزم به یکدیگر و ادای احترام به ایشان با اشاره به یکدیگر که این عمل از نشانه‌های علاقه فراوان من به رهبرم است که در بالا بردن روحیه من بسیار مفید بود. این موضوع برای آمریکایی‌ها جالب نبود و با فشار به کادر پزشکی قصد داشتند عکس را بردارند، وقتی با مخالفت شدید من که سیم سرم‌ها را دور دستم برای بیرون کشیدن بسته بودم روبرو شدند از این کار منصرف شدند، ولی به نظرم این موضوع جرقه‌ای برای بازگشت زود هنگام من به ایران شد، چرا؟ چون دکترها گفته بودند: بعد از خوب شدنم با پای خود ژاپن را به قصد ایران ترک خواهم کرد. و اما خاطره آخر، یک شب بعد از نماز مغرب و عشاء تعدادی از دانشجویان ایرانی که در ژاپن درس می­خواندند به ملاقاتم آمدند، در اکثر روزها می­آمدند، ولی در یک شب تعدادشان به 4 ، 5 نفر رسیده بود، تعدادی از کارکنان سفارت، با قرآن و مفاتیح در اطراف من مشغول راز و نیاز شدند. من که از موضوع بی‌خبر بودم و آن روز هم کمی حالم مناسب نبود به فکر فرو رفتم توجه خاصی به خداوند قادر احساس کردم، امشب شب آخر است، اینها آمده‌اند در اطرافم دعا می‌خوانند در همین فکر بودم که پرستاران آمدند و آنها را از اتاقم بیرون کردند، دستگاه‌ها را کنترل کردند و در این موقع بود که خانم سفیر آمد، سؤال کردم موضوع چیست؟ گفت: ناراحت نباش. حالت خوب است. چرا نگران شدی؟ امشب شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان است و این‌‌ها آمده بودند که احیا را در کنار شما باشند، اینجا بود که غم من دو چندان شد. بعدها که به ایران آمدم از طریق خانواده و دوستان متوجه شدم در همان شب در اراک در هیئت عاشقان ثارالله که خبر کسالت من رسیده بود، همرزمانم برایم دعا کرده بودند و توسل کرده بودند به خانم فاطمه زهرا (س) که عنایت او در همه حال با من بوده و هست، این بود خلاصه‌ای از آنچه بر این حقیر گذشته است. در اینجا جا دارد از همه خدمتگذاران به نظام جمهوری اسلامی که در قبل، حین و بعد از اعزام این حقیر برای درمانم زحمت کشیده‌اند، علی‌الخصوص کادر پزشکی ایران تقدیر و تشکر کنم. انشاءالله اجر آنان با قادر متعال. تقدیر و تشکر ویژه از سفیر محترم و خانواده گرامی‌ش و همه کارکنان خدوم و ایثارگران سفارت جمهوری اسلامی ایران در ژاپن در سال 1366 و 1367 که حضور این حقیر زحمت‌های فراوانی را بر آنان به وجود آوردم و امیدوارم اجر و مزد آنان را خداوند متعال بدهد و ثواب رزمندگان در خط مقدم را برای آنها محسوب کند، این حقیر هم تا زنده‌ام دعاگوی آنها خواهم بود.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها