هنر تقلید واقعیت نیست

کد خبر: 319748
سرویس فرهنگی «فردا» : از وقتی نوجوان بودم عادت داشتم به جمع کردن کتاب‌های «چگونه...» که درباره نوشتن بودند. یک قفسه از این کتاب‌ها دارم و چند وقت پیش دنبال نکاتی بودم درباره طرح داستانی، ساختار و روایت، بخش فنی نوشتن و به این فکر بودم که چیزی جدید پیدا کنم. این روزها همه جا کلاس‌هایی درباره این موضوعات برپا می‌شود و ما معلم‌های نویسندگی مدام با سوال‌هایی درباره «سفر» نویسنده روبرو می‌شویم یا سوال‌هایی مثل «چطور به ساختار مناسب می‌رسید؟»، «دیالوگ خوب چیست؟» و سوال‌های کسل‌کننده این‌چنینی که پاسخ‌هایشان هم کسل‌کننده هستند. معلم‌ها و شاگردها نقش خود را درست بازی می‌کنند، همه چیز را در سطح نگه می‌دارند، فقط درباره چیزهایی حرف می‌زنند که بشود درسش داد یا یادش گرفت. وقتی چنین حالتی باشد، همه سئوال‌ها درباره هنر قابل‌پاسخ می‌شوند و مهم‌ترین عنصر هنر فراموش می‌شود. اگر به چیزهای واقعی فکر می‌کنید، مثلا «فرانکنشتین» مری شلی یا «دکتر جکیل و مستر هاید» استیونسن یا «چهره دوریان گری» وایلد یا مثلا داستان معرکه «شناگر» جان چیور یا «مسخ» فرانس کافکا یا هر نوشته‌ای از کارور و پلات، آن وقت باید به شجاعت جنون‌آمیز، جسارت و درخشندگی ایده یا استعاره هنرمند فکر کنید نه اینکه پاراگراف‌ها چطور پشت سر هم می‌آیند. وقتی به این چیزها فکر کنید، آن وقت وقت فکر کردن به تخیل و اینکه تخیل چه سازوکاری دارد شروع می‌شود، اینکه تخیل از کجا می‌آید و ممکن است شما را به کجا ببرد. آن موقع است که گرفتار «دردسر مفید» می‌شوید. اغلب آدم‌ها همیشه ایده‌های خوبی دارند، اما ترجیح می‌دهند متوجه آن‌ها نشوند. اما نویسندگانی که در بالا نامشان را بردم راه‌حل‌هایی پیدا می‌کنند جلوی این عادت را بگیرند، هرچند این راه‌حل ها گاهی آزاردهنده و زجرآور هستند، این راه‌حل‌ها در ابتدا ممکن است شبیه چاله باشد یا امری ناممکن، اما در نهایت نیاز به جهشی خلاقانه دارند تا منجر به نگاهی جدید به موضوعات شوند. تخیل این نویسندگان تغییردهنده بوده، از مرزها عبور می‌کرده، برای این تخیل لازم بوده از چیزهای کهنه، چیزی جدید خلق شود، و بعد این چیزهای جدید در ترکیبی تکان‌دهنده و انفجاری کنار هم قرار گرفتند و چیزی را خلق کردند که امروز هم تازه است. خیلی ساده ممکن است که این رویارویی تحمل‌ناپذیر (در ذهن نویسنده) منجر به افسردگی یا نفرت از خویش شود. می‌توانید افسردگی را شکست تخیل بنامید، یا انکار خودویرانگر برای پیدا کردن راه‌حل خلاقانه و امید داشتن به آینده، اما این رویارویی‌ها ممکن است منجر به خلق هنر هم شود، اثری که خودش نماینده «ناممکن بودن» است. در شاهکار فرانس کافکا یعنی «مسخ»، شخصیت اصلی گرگور سامسا صبح از خواب بیدار می شود و می‌بیند به یک سوسک تبدیل شده است. این تغییر جدا از مسائل دیگر بیانگر رابطه کافکا با خانواده خودش است و نشانگر تخیلی است که با بن‌بست‌های درونی و شخصی خود نویسنده به مبارزه برمی‌خیرد. کافکا به بحران زندگی خودش فکر می‌کرده، اما نمی‌توانست آن را بیان کند. از طرفی نمی‌توانست زندگی خود را تغییر دهد: آنقدر مازوخیست بود که چنین کاری نکند. او فقط می‌نوشت. خطاکار پنداشتن خود یکی از مشکلات بزرگ است. اینجا بود که ویراستار درونی کافکا او را به فردی مبدع بدل کرد؛ بحران زندگی او یک استعاره خلق کرد و او داستانی نوشت و درد خود را با خواننده در میان گذاشت شاید که تغییری در زندگی ما ایجاد کند. کافکا راه‌حلی بسیار خوب (برای مبارزه با مشکل خود و بیان آن در داستان) پیدا کرد، حداقل تاریخ ادبیات چنین می‌گوید. رمانتیک‌هایی مثل وردزورث و کلریج خوب می‌دانستند که تخیل به ویرانگری و خطرناکی دینامیت است، و این خطر نه تنها سیاسی نیست، بلکه شخصی و درون یهم هست. تخیل را می‌شود نوعی اختلال هم تصور کرد و این درحالی است که تخیل درواقع نوعی اشراق است. هیچ شکی نیست که تخیل خطرناک است و باید چنین باشد؛ برخی از فکرها، مثل ماده منفجره می‌مانند و باید سرکوب شوند و زندانی‌شان کرد. خیر و شر، درست مثل آنچه در یک فیلم بد می‌بینیم باید از هم جدا نگه داشته شوند. برخی ایده‌ها هستند که نباید پرورش پیدا کنند چون تخیل می‌تواند ضدجامعه باشد. افلاطون می‌خواست هنر را از آرمان‌شهر بیرون بگذارد چون به نظر تقلبی بود، «تقلید» بود و ممکن بود توده مردم را تحریک کند. و ما خوب می‌دانیم که در طول تاریخ بارها به نویسندگان و هنرمندان حمله شده، کارشان سانسور شده و به دلیل افکار و ایده‌هایی که دیگران تحمل شنیدنشان را نداشته‌اند به زندان افتاده‌اند. از این منظر کلمه همیشکی چیزی خطرناک بوده و باید چنین باشد. .... یکی از دانشجویانم یک بار به من گفت کتاب می‌خواند تا «ایده‌های بیشتری درباره زندگی» داشته باشد. باید گفت که تخیل می‌تواند مثل یک دانشکده باشد و می‌شود از آن یاد گرفت و دنباله‌روی کرد. تخیل مثل عشق ضروری است، چون بدون آن ما گرفتار دو قطب یاس‌آور این یا آن می‌شویم؛ گرفتار کره شمالی مغزمان می‌شویم که مرگبار است و تهی و چیز چندانی برای دیدن در آن وجود ندارد. بدون تخیل ما نمی‌توانیم از آنچه می‌دانیم چیزی جدید خلق کنیم، یا دوردست را ببینیم. تخیل درحالیکه با رام‌شدن در جدال است، فکرها و امکانات بیشتری را پیش روی ما می‌‌گذارد؛ تخیل بی‌انتهاست، پیچیده است، سیال است، وحشی است، احساسی است. ... بقای موفقیت‌آمیز در دنیا نیاز به توانایی بسیار دارد. جسور بودن و اصیل بودن زحمت بسیار می‌خواهد و شاید ناممکن به نظر برسد، چون همه ماها گذشته و ویژگی‌هایی داریم که میتوانند به شخصیت ثابت ما بدل شوند. شخصیت ما قبل از اینکه خودمان بفهمیم شکل می‌گیرد؛ و این شخصیتی که شکل گرفته ما را عقب نگه می‌دارد. نویسندگان تازه‌کاری که دوست دارند درباره طرح داستانی، ساختار و روایت یاد بگیرند، اشتباه نمی‌کنند اما دنبال کردن قوانین فقط یک نتیجه دارد و آن مطیع و خنثی بودن است. نوشته‌های بزرگ و ایده‌های بزرگ غریب هستند: سحر و جادوی آنها مثل این است که عامدانه رویا ببینی نه اینکه دنیا را توصیف کنی. هنر هر روز دارد دنیا را می‌سازد و دوباره می‌سازد و به آن معنا و مفهوم می‌بخشد. این یک مسئولیت است. تخیل واقعیت خلق می‌کند نه اینکه آن را تقلید کند. هیچ چیز جذابی در این دنیا (به همین شکلی که هست) وجود ندارد. در پایان، چیزی در دنیا نیست، مگر آنچه خودمان از آن ساخته‌ایم، و اینکه در دنیا کم خلق کرده‌ایم یا بسیار سئوالی همیشگی است درباره اینکه می‌خواهیم چطور زندگی کنیم و می‌خواهیم چه کسی باشیم. منبع: خبرآنلاین
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها