بازگشت به جنگل هابزی
پرونده نفت ونزوئلا نمونهای روشن از مرز باریک میان «توقیف» و «تصاحب» است. در حقوق بینالملل، توقیف داراییها معمولا ابزاری موقت برای اعمال فشار سیاسی یا اجرای تحریمهاست، نه مقدمهای برای تملک دائمی، اما در بیان ترامپ، این تمایز عملا از میان میرود.
صبح نو نوشت: در سیاست بینالملل، گاهی یک جمله کوتاه میتواند خلاصه یک دکترین کامل باشد. پاسخ دونالد ترامپ به پرسش خبرنگاری درباره سرنوشت ۱.۹ میلیارد بشکه نفت توقیفشده ونزوئلا از همین جنس است: «نگهش میداریم. شاید بفروشیمش، شاید هم نگهش داریم. شاید هم ازش برای ذخایر استراتژیک استفاده کنیم؛ راستی خود کشتیها رو هم نگه میداریم!» این پاسخ، نه صرفا یک اظهارنظر آنی، بلکه بازتاب نوعی نگاه عمیقتر به قدرت، مالکیت و نقش آمریکا در جهان است؛ نگاهی که در موضوع گرینلند، کانادا، کانال پاناما، غزه و دیگر پروندهها نیز تکرار شده است. این گزارش تلاش میکند منطق این رویکرد را بررسی کند، تبعات آن را بسنجد و پاسخ دهد که این شیوه سیاستورزی تا کجا میتواند پیش برود.
نفت ونزوئلا؛ وقتی توقیف به تملک تبدیل میشود
پرونده نفت ونزوئلا نمونهای روشن از مرز باریک میان «توقیف» و «تصاحب» است. در حقوق بینالملل، توقیف داراییها معمولا ابزاری موقت برای اعمال فشار سیاسی یا اجرای تحریمهاست، نه مقدمهای برای تملک دائمی، اما در بیان ترامپ، این تمایز عملا از میان میرود. او درباره نفت توقیفشده نه با زبان قانون، بلکه با زبان مالکیت سخن میگوید؛ گویی صرف قدرت کنترل، خودبهخود حق استفاده و فروش را ایجاد میکند.
این نگاه، پیام روشنی به جهان مخابره میکند: در معادله قدرت، «در دست داشتن» از «حق داشتن» مهمتر است. چنین برداشتی که حالا به رویه تبدیل شده است، از سویی دیگر کل سازوکار تحریمها و قواعد مرتبط با آن را بیاعتبار میکند و دیگر کشورها را به این نتیجه میرساند که قواعد تنها تا زمانی معتبرند که به سود قدرتهای بزرگ باشند.
گرینلند؛ «به آن نیاز داریم، باید داشته باشیم»
اظهارات ترامپ درباره گرینلند، شاید صریحترین بیان این منطق باشد. او در یک نشست خبری گفت: «ما به گرینلند برای امنیت ملی نیاز داریم، نه برای مواد معدنی.» سپس با اشاره به حضور کشتیهای روسی و چینی افزود: «ما به آن نیاز داریم. باید آن را داشته باشیم.» در این جملات، چند نکته کلیدی نهفته است. نخست، تعریف «نیاز امنیت ملی» بهعنوان توجیه تصاحب سرزمینی که متعلق به کشوری دیگر است. دوم، حذف کامل اراده مردم گرینلند از معادله. سوم، تقلیل مفهوم حاکمیت به یک مانع اداری در برابر منافع راهبردی آمریکا. واکنش دانمارک و گرینلند تند، اما حسابشده بود. مته فردریکسن و ینس- فردریک نیلسن در بیانیهای مشترک تأکید کردند: «گرینلند متعلق به مردم گرینلند است» و تصریح کردند: «شما نمیتوانید کشور دیگری را ضمیمه خود کنید.» این پاسخ، دفاع از یک اصل بنیادین بود؛ اصلی که پس از جنگ جهانی دوم قرار بود مانع بازگشت جهان به منطق تصرف سرزمینها شود.
منطق مشترک؛ از گرینلند تا پاناما
اگر این مواضع را کنار هم بگذاریم، الگویی نسبتا منسجم شکل میگیرد. ترامپ پیشتر درباره کانال پاناما بارها به نقش آمریکا در ساخت آن اشاره و این پرسش را مطرح کرده است که آیا واگذاری کنترل کامل آن تصمیم درستی بوده است یا نه. در مورد کانادا نیز اظهارنظرهای او درباره وابستگی اقتصادی و ضرورت «بازتعریف» روابط، از همان منطق قدرتمحور تغذیه میکنند و تا جایی پیش می رود که کانادا را ایالت پنجاهویکم آمریکا معرفی میکند.
حتی در موضوع غزه، جایی که پیچیدگیهای تاریخی، حقوقی و انسانی به اوج میرسد، اظهارات ترامپ اغلب حول محور «کنترل»، «امنیت» و «قدرت» میچرخد، نه فرآیندهای چندجانبه یا حقوق بینالملل. در همه این موارد، جهان بهمثابه صفحه شطرنجی دیده میشود که مهرههای آن باید مطابق منافع آمریکا جابهجا شوند.
رئالیسم خام؛ سیاست بدون واسطه قانون
در نظریه روابط بینالملل، «رئالیسم» مکتبی شناختهشده است که بر قدرت و منافع ملی تأکید دارد، اما آنچه در رویکرد ترامپ دیده میشود، نوعی رئالیسم خام و شخصیشده است؛ رئالیسمی که نه به توازن قوا توجه دارد، نه به هزینههای بلندمدت. در این چارچوب، نهادهای بینالمللی، توافقها و حتی متحدان، تنها تا جایی اهمیت دارند که مانعی برای اعمال قدرت نباشند. هنوز هم خروج آمریکا از معاهدههای گوناگون افکار عمومی جهانی را آزار میدهد. این نگاه، شاید در کوتاهمدت برای بخشی از افکار عمومی داخلی آمریکا جذاب باشد؛ بهویژه آنهایی که سیاست خارجی را از دریچه «برد و باخت» میبینند، اما در بلندمدت، همین نگاه میتواند ابزارهای نفوذ آمریکا را فرسوده کند. قدرت، تنها به زور نظامی خلاصه نمیشود؛ مشروعیت، اعتماد و شبکههای ائتلافی نیز بخشی از آن هستند.
تبعات برای متحدان؛ فرسایش اعتماد
یکی از مهمترین پیامدهای این رویکرد، تأثیر آن بر روابط آمریکا با متحدان سنتی است. دانمارک، کشوری عضو ناتو، ناگهان خود را در موقعیتی میبیند که باید در برابر ادعای تصاحب بخشی از قلمرو وابستهاش موضعگیری کند. این وضعیت، زنگ خطری برای دیگر متحدان نیز هست: اگر «نیاز» آمریکا ایجاب کند، هیچ خط قرمزی تضمینشده نیست. چنین فضایی، متحدان را به سمت گزینههای جایگزین سوق میدهد؛ از تقویت استقلال دفاعی گرفته تا تنوعبخشی به روابط خارجی. نتیجه نهایی میتواند تضعیف همان شبکه ائتلافی باشد که دههها ستون اصلی قدرت آمریکا بوده است.
واکنش رقبا؛ دعوت ناخواسته به رقابت خطرناک
ترامپ در توجیه ادعاهایش درباره گرینلند، به حضور روسیه و چین اشاره میکند، اما همین استدلال، در عمل میتواند به رقابتی خطرناکتر دامن بزند. اگر هر قدرتی حضور رقیب را بهانهای برای تصاحب بداند، منطق مناطق نفوذ دوباره زنده میشود. در چنین جهانی، قواعد جای خود را به زور میدهند و خطر درگیری افزایش مییابد. برای روسیه و چین، این مواضع میتواند بهترین تبلیغ باشد؛ چراکه آنها سالهاست آمریکا را به استاندارد دوگانه متهم میکنند. هر ادعای یکجانبه، به این روایت اعتبار بیشتری میبخشد.
ترامپ تا کجا میتواند پیش برود؟
پاسخ این پرسش، به چند عامل بستگی دارد. در داخل آمریکا، کنگره، دادگاهها، رسانهها و افکار عمومی میتوانند نقش بازدارنده ایفا کنند. بسیاری از این ادعاها، در عمل با موانع حقوقی و سیاسی جدی مواجه خواهند شد. در سطح بینالمللی، واکنش هماهنگ کشورها و هزینهسازی دیپلماتیک نیز تعیینکننده است. اما تجربه نشان داده است که اگر تهدیدها و ادعاها عادیسازی شوند، مرزهای قابل تصور به تدریج جابهجا میشوند. آنچه امروز «غیرقابل تصور» است، فردا میتواند به گزینهای روی میز تبدیل شود.
آزمون نظم بینالمللی
رویکرد ترامپ، چه در نفت ونزوئلا، چه در گرینلند و چه در دیگر پروندهها، آزمونی جدی برای نظم بینالمللی معاصر است. نظمی که بر احترام به حاکمیت، قواعد مشترک و حلوفصل مسالمتآمیز اختلافات بنا شده، اکنون با سیاست «نیاز داریم، پس مال ماست» به چالش کشیده میشود. این چالش، تنها به ترامپ یا آمریکا محدود نیست. واکنش جهان به این منطق تعیین خواهد کرد که آیا قواعد همچنان معنا دارند، یا جهان به سوی دورهای بازمیگردد که در آن، قدرت عریان حرف آخر را میزد. در این میان، آنچه بیش از همه در معرض خطر است، نه یک جزیره یا یک محموله نفت، بلکه خود ایده نظم جهانی مبتنی بر قانون است.
دیدگاه تان را بنویسید