ماجرای همکاری بدلکار ایرانی با نیکولاس‌کیج

کد خبر: 540438

بدلکار کشورمان گفت: می‌دانستم که عراق برای نفت به ایران حمله کرده برای همین جلوی چادرم چهار تا آجر گذاشته بودم مثل مربع و داخلش نفت می‌ریختم، منتظر بودم عراق حمله کند! حتی تفنگ ساچمه‌ای در چادرم داشتم.

خبرگزاری دانشجو: قرار گفت‌و‌گویمان با ارشا اقدسی بعد از زمان اداری بود و تا پاسی از شب هم طول کشید. ارشا بعد از باشگاه خودش را با موتور رساند به خبرگزاری و گذاشت عکاس‌مان با نور بی‌رمق آفتاب جلوی محوطه باز خبرگزاری از او عکس بگیرد. بعد هم گرم حرف زدن با ما شد. یک گفت‌و‌گوی بکر و صمیمی که پر بود از حرف‌های شنیدنی جوانی که برای خودش کسی بوده در دنیا. ارشا را مردم با خندوانه بیاد می‌آورند،‌ اما او کارهای بزرگ و شگفت‌انگیزی در طول زندگی‌اش کرده که خیلی‌ها از آن خبر ندارند. شنیدن حرف‌های چنین جوان رعنایی خالی از لطف نیست. گفت‌و‌گوی خواندنی ما را با ارشا اقدسی از دست ندهید.

آدم شما را که می‌بیند، ناخواسته فکر می‌کند در کودکی‌تان به شدت شرّ و شور بوده‌اید!

درسم خیلی خوب بود. بغل دستی‌ام حرف می‌زد، من اخراج می‌شدم! چون توقع داشتند من را باید بیندازند بیرون! من خیلی شیطانی می‌کردم، ولی اذیت نمی‌کردم. فرق است بین شیطانی و اذیت کردن. چون اذیت کردن را بلد هستم!

آدم رفیق‌بازی بودید؟

برای خودم همیشه گروه داشتم. یک سری بچه‌ها با من بودند و با هم بازی می‌کردیم. ما دیوانه‌ها همدیگر را راحت پیدا می‌کنیم. زود بهم برمی‌خوریم.

متولد کدام منطقه از تهران هستید؟

در آریاشهر به دنیا آمدم؛ فلکه دوم صادقیه. آن موقع خیلی عالی بود. یادم هست خانه ما حیاط داشت. می‌توانستم بازی کنم. درخت داشتیم، من عاشق درخت آب دادن بودم. احساس می‌کردم جنگل دارم. در باغچه چادر می‌زدم و بعضی شبها در چادر می‌خوابیدم. طوطی داشتم، فیلم دزدان دریایی را که می‌دیدم، فکر می‌کردم این طوطی من است. البته هیچ وقت روی شانه‌ام نبود، همیشه روی انگشتم بود. یادم هست زمان جنگ، صف نفت تشکیل می‌شد. من می‌دانستم که عراق برای نفت به ایران حمله کرده. برای همین جلوی چادرم چهار تا آجر گذاشته بودم مثل مربع و داخلش نفت می‌ریختم. بعد فندک می‌زدم و روشن می‌شد. با خودم می‌گفتم من چاه نفت دارم. منتظر بودم عراق حمله کند! حتی تفنگ ساچمه‌ای در چادرم داشتم!

یکی دیگر از تصورات ما این است که شما در «چهارشنبه سوری» کارهای وحشتناکی می‌کردید!

راحت بگویم بیشتر از 12 سال است که شب «چهارشنبه سوری» از خانه بیرون نمی‌روم. فقط پیش مامانم هستم. یک دوره‌ای چرا، «چهارشنبه سوری» اذیت می‌کردم. آن موقع تیر و کمان داشتم. بهشان می‌گفتند رابین‌هودی. سرش مشعل درست می‌کردم، مثل فیلم‌ها. شلیک که می‌کردم آتش می‌رفت بالا، خوشم می‌آمد. فکر نمی‌کردم کجا می‌افتد. این که فکر کنید نارنجک درست می‌کردم نه! از این کارها نمی‌کردم، اما بازی‌های مختلف درست می‌کردم برای خودم. همیشه بازی می‌ساختم. مثلاً ما آن وقت‌ها هفت سنگ بازی می‌کردیم، ولی من به بچه‌ها می‌گفتم بازی جدید این جوری هست. همیشه جوری تعریف می‌کردم انگار این بازی هست. بچه‌ها هم وارد قانون بازی من می‌شدند و چون قانون‌های بازی را خودم می‌گذاشتم، هر جا می‌دیدم خودم نمی‌توانم انجام بدهم، می‌گفتم این جوری نیست! این شکلی است که من می‌گویم. بازی می‌ساختم در لحظه. هیچ پیش‌فرضی در ذهن نبود. مثلاً خاک را می‌کندم، داخلش مین می‌گذاشتم و می‌گفتم اگر در این راه بروی یک جایش مین هست. هر وقت پای خودم می‌رفت روی مین، می‌گفتم جاهایی اجازه داری چشم‌هایت را باز کنی! یادم هست یک بازی «وسطی» جدید به‌وجود آورده بودم. سبک دیگری از وسطی بود. چون یک کارتونی دیده بودم شبیه فوتبالیست‌ها. بازی من «وسطی‌بالیست‌ها» بود. من بسکتبال هم بازی می‌کردم.

برای بسکتبال قدتان کوتاه نبود؟

من قدم تا سوم دبیرستان 165 بود، ولی اصلاً برایم مهم نبود، چون با کوتاهی قدم حال می‌کردم و با آن قد کوتاه خیلی می‌پریدم. توی مسابقه دو نفر می‌نشستند، من پایم را می‌گذاشتم روی کمر اینها و اسپک می‌زدم، گل می‌شد و نمی‌شد مهم نبود، حلقه را می‌گرفتم و آویزان می‌شدم. می‌گفتم ما تیم شما را له کردیم! یکهو قدم بلند شد.

چه‌طور شد به رشته‌های رزمی علاقه‌مند شدید؟

از چهار سالگی کاراته کار می‌کردم. با فیلم‌های بروسلی و جکی‌چان عاشق کاراته شدم. خیلی اتفاق خوبی بود، چون شخصیت درونیم آنجا شکل گرفت. من همیشه فکر می‌کردم اگر این‌جوری بنشینم و تمرکز کنم می‌توانم پرواز کنم! همه چیز را کارتونی می‌دیدم!

در کاراته یاد گرفته بودم فکر کنم. تمرین فکر کردن می‌کردیم. البته اول «کیوکوشین» می‌رفتم. من 9 سال «کیوکوشین» کار کردم. بعد دو سالی «آپ کی دو» کار کردم، زیاد خوشم نیامد رفتم «آی کی دو» که دنیای من را عوض کرد. در دوره‌ای که به خاطر از دست دادن پدرم، ضربه روحی بدی خورده بودم، با «آی کی دو» آشنا شدم. خیلی خوب در این ورزش خودم را پیدا کردم. سنم بیشتر شده بود. من وقتی رشته‌ای را انتخاب می‌کردم می‌رفتم دنبال فلسفه‌اش. من آن وقت‌ها مقاله می‌نوشتم برای «آکی دو ژورنال». تنها ایرانی بودم که درباره «آکی دو» مقاله می‌نوشتم. کمی ترجمه می‌کردم و مقداری استنباط خودم را اضافه می‌کردم. برای آنها خیلی جالب بود که یک نفر از طرف ایران این خروجی‌ها را می‌دهد. چون دنیای «آی کی دو» در ایران خیلی کوچک بود. خدا را شکر بهتر و بزرگتر شده، ولی در حد دنیا چیز زیادی نیست. مثل رشته‌های چینی نیست که بزرگ و گسترده باشند. من زبان ایتالیایی خواندم و بعد رشته‌ای که انتخاب کردم تربیت بدنی بود. دنبال کار پشت میزی نبودم. دلم می‌خواست در ایتالیا معلم ورزش شوم.

چرا ایتالیا؟

می‌خواستم یک رشته ورزشی کار کنم. فکر هم می‌کردم ایران به ورزش اهمیت نمی‌دهد. تصور من بود البته. کماکان دلیل دارم برایش. من بورسیه شدم. یک دلیلش همین مقاله‌هایی بود که می‌نوشتم. برایشان جالب بود که من از ایران بورسیه شدم برای تربیت بدنی. من توانسته بودم بورسیه بگیرم، تا اینکه با بدلکاری آشنا شدم و قید ایتالیا را زدم و ماندگار شدم و الان هم پشیمان نیستم.

دهه 60 کسی به اسم پروفسور میرزایی مطرح بود، یادتان هست؟

می‌گفتند پروفسور «کونگ‌فو» است. آن آدم باعث شد یک‌سری آدمها به ورزش کشیده شوند. این خیلی اتفاق خوبی است. من خودم تا حالا ایشان را ندیدم، ولی خیلی راحت تحقیق کردم و فهمیدم چیزهایی که می‌گویند بخشیش خالی‌بندی است. می‌گفتند روی شمشیر می‌ایستد، مگر جادوگری است!

الان زنده است؟

می‌گویند خارج است، غیب شده. حرفهای این شکلی می‌زنند. مثلا پیمان (ابدی) یک بار جلوی خودم از 12 متری پرید، دهانم باز مانده بود. الان این چیزها را دیدیم یک‌خورده این تصاویر در ذهنمان معمول شده. من جذب اخلاق و توانایی‌های پیمان شدم.

برخورد اولتان با پیمان ابدی را یادتان هست؟

بنری دیدم در شهرک غرب که نوشته بود آموزش بدلکاری. گفتم این کلاهبرداری جدید است! ولی اشکالی ندارد می‌روم امتحان می‌کنم. چون من دوست داشتم بروم سمت همه ورزش‌ها، برایم مهم نبود چی باشد. زنگ زدم، گفت جمعه اولین جلسه‌مان است. جمعه رفتم. من آن موقع «آی کی دو» کار می‌کردم. روزی سه نوبت. حتی شاگرد داشتم. آمادگی فیزیکی‌ام خیلی خوب بود. خلاصه رفتم. از من تست گرفت که برایم خیلی ساده بود. بعد گفت جلسه بعد هم بیا. جلسه بعدی که رفتم، تا رسیدم یک فاصله‌ای دم دیوار داشتیم. یکهو تیشرتی را پرت کرد سمت من. تیشرت را که گرفتم دیوانه این حرکتش شدم. هیچ جور دیگری نمی‌توانست مخ من را بزند، جز با این حرکت! به این می‌گویند کار درست را در لحظه درست انجام دادن. برای همین چیزی که بین من و پیمان باید اتفاق می‌افتاد، همین بود. پیمان آدم جالبی بود. بعضی وقت‌ها در مصاحبه‌ها می‌گفت همان جوری که فرمودم! همان جوری که عرض کردید! یک‌خورده فارسیش ضعیف بود.

پس همکاری مشترک شما با آقای ابدی اینجا شکل گرفت؟

دیگر من شدم شاگردش و ادامه دادم تا رسید به بانجی و تیم خودم را زدم. در بانجی آدم‌ها با کش از ارتفاعی می‌پرند. من اولین مربی بانجی ایران بودم و آنجا تیم خودم را تشکیل دادم، تا رسید به الان.

فیلم کار نکردید با پیمان ابدی؟

چرا خیلی بود. مهمترینش، آن که من دوست دارم «مخمصه» است کار آقای سجادی. من با موتور از زیر ماشین رد شدم. کارهای باحال زیاد کردیم، ولی من خیلی دوست داشتم. دلیلش این بود که می‌خواستم پیمان خوشحال شود.

مرحوم ابدی کی از دنیا رفتند؟

دو سال بعدش. بعضی‌ها شروع می‌کردند زیرآب من را پیش پیمان می‌زدند که این می‌خواهد جا پای تو بگذارد. برای همین چند بار در خیابان که می‌دیدمش، چند متر را با زانو می‌رفتم سمتش که بچه‌ها بفهمند من شاگردش هستم. پیمان ابدی تا ابد استاد من است. به پیمان می‌گفتم من از چهار سالگی که رفتم کاراته یاد گرفتم به نشانه احترام به استاد بگویم «اس». من یاد گرفته‌ام که باید به استادم تا آخر عمر احترام بگذارم.

در کار شما هم حسادت هست؟

من همه باشگاه‌های «آی کی دو» را می‌رفتم. سفید می‌بستم، دان دو بودم، باشگاه همه می‌رفتم و در باشگاه هر کسی، چیزی یاد می‌گرفتم. هیچکس از من خوشش نمی‌آمد. یادم هست توی شیراز استادی را پیدا کردم. همین‌جوری رفته بودم شیراز. یکهو رفتم باشگاه و او را دیدم و عاشقش شدم. چهار ماه شیراز ماندم.

فیلم «پسر آدم دختر حوا» اولین تجربه همکاریتان با رامبد جوان بود؟

با رامبد از بچگی آشنا بودم. برنامه تئاتر داشت. بعد اولین کار ما سریال «نشانی» بود. برای رامبد یک موتور سوار قرار بود دزدی و تصادف کند، بخورد به یک ماشین و از آنجایی که ما در ایران کار می‌کردیم نباید به ماشین می‌خوردیم! رامبد به من گفت ارشا می‌توانی گاز بدهی محکم به سمت ماشین ولی به آن نخوری؟ گفتم آره، می‌توانم. فکر می‌کنید چه جوری فهمیدم این کار را می‌توانم انجام بدهم؟ داشتم کارتون تام و جری را می دیدم! یک صحنه بود که جری می‌رفت به سمت تام و اذیتش می‌کرد. تام وقتی می‌خواست بگیردش تا یک جایی جلو می‌آمد و قلاده‌اش گیر می‌کرد و می‌خورد زمین. من همین کار را با موتور کردم. با سیم بستمش تا دم ماشین. کمی مانده بود بخورد به ماشین قفل می‌کرد و من پرت می‌شدم از رویش. خیلی از کارهای ما محسابات دقیق دارد.

یعنی سواد فیزیک و ریاضی می‌خواهد؟

من با ماشین 35 متر پریدم در ایران. در ترکیه هم پریدم. جای فرود ماشین را روی زمین علامت می‎زنم. تا الان نشده یک متر این‌ور، آن‌ور شود. هرچند تا 5 متر اشتباه هم طبیعی است. می تواند بشود. من در چپ کردن در مسابقه جهانی روسیه اول شدم. وقتی داشتم محاسبه می‌کردم یارو گفت چی کار می‌کنی؟ گفتم می‌خواهم جای فرودم را در بیاورم. در آن مسابقه ماجراهای عجیبی داشتم. شب مسابقه ماشین خراب شد. صبح مسابقه دیدم کاپوت ماشین بالاست. گفتم بیا بیرون! گفت ماشین خراب است، این ماشین راه نمی‌رود، تو نمی‌توانی حرکت کنی. گفتم داداش من از ایران آمده‌ام اینجا! گفت بنزینش خراب است و چون ماشین تو «لادا» هست، هیچ چی بهش نمی‌خورد. لادا ماشین روسی است، مثل پراید است. ما تا شهر فاصله داشتیم، ولی یک نفر گفت مکانیک استادی هست، مطمئن باشید درستش می‌کند. گفت ببین ماشینت یک بار می‌تواند روشن شود. اگر روشن شد 5 دقیقه بیشتر کار نمی‌کند، اگر روشن نشد که تو حذف می‌شوی. با این استرس باید مسابقه می‌دادم. قرار بود یکی یکی بپریم. من گفتم آخر می‌پرم، چون می‌دانم از سر همه‌تان رد می‌شوم. گفتند تو باید اول بپری! منتهی طرحمان هم عوض شده. تو چپ کردی توی ماشین می‌مانی بقیه می‌آیند روی سرت می‌پرند! خلاصه قرار شد هیچ راننده‌ای درنیاید. رفتیم پیش طرف که روسی بود. این روسی تنها کسی که با ماشین روی هوا سه دور چرخیده بود. فقط یک نفر این کار را کرده. من با ماشین روی هوا دو دور چرخیدم که پنج نفر در دنیا این کار را کرده‌اند. یکی گفت این کار خطرناک است. طرف گفت چی؟ خطرناکه؟ نمی‌خواهید نکنید، بچه‌های خودم می‌نشینند پشت فرمان. روس‌ها در بدلکاری خیلی غول هستند. من ماشینم را پرچم ایران کشیده بودم، سه روز طول کشید ماشینم را درست کردم. بچه‌های تیم می‌گفتند دیونه بازی را گنار بگذار. گفتم اینجا جای عقب‌نشینی نیست. بعد اصلاً فکر نمی‌کردم مقام بیاورم. می‌خواستم آخر نشوم، هر جوری شده. بعداً می‌گفتند یک تیم ایرانی رفته آخر شده. چون همیشه ببازی همه می‌فهمند! بعد تو وقتی اول باشی جای دورخیزت از بقیه کمتر است، کمتر می توانی سرعت بگیری. ماشین من خراب بود، سر خط هم بودم جای دورخیزم از همه کمتر است. بعد به هر استرسی بود روشن کردم، ماشین روشن شد! اینقدر خوشحال شدم، پایم را گذاشتم روی گاز و رفتم روی هوا. یکهو دیدم آتش می‌آید، بعد ماشین خورد زمین و رو به محل برگزاری مسابقه افتاد. همه ماشین‌هایی که می‌خواستند از روی سر من بپرند را می‌دیدم! اجازه هم نداری از ماشین پیاده شوی. من آماده بودم ماشین آمد کمربندم را باز کنم و بپرم. شیشه ترک خورده بود و تار تار می‌دیدم جلویم را. دیدم یکی از ماشین‌ها سه متری من خورد زمین گفتم خدا را شکر این یکی نرسید! سه، چهار، پنج نرسید! تمام که شد رفتم روی سقف ماشین، چون می دانستم جایی که من پریدم هیچکس نرسیده. من یک و نیم دور زدم و می‌فهمیدم اینها نمی‌چرخند روی هوا.

مچ‌بند ایران بسته بودم. هر وقت که می‌خواهم کار بزرگی کنم مچ‌بند ایران می‌بندم. تا در کشورهای دیگر بگویند این ایرانی است. برای من مهم است. اخبار روسیه این را روزی دو بار پخش می‌کرد. ما اول شدیم و جایزه گرفتیم و خوشحال شدیم. از مسکو رفتم شهر دیگری با هزینه خودم که بروم از هواپیما بپرم با پرچم ایران.

توی مسکو پرچم کشور دستمان بود، توی شهر می‌رفتیم، صد تا موتور جلو می‌رفت و یک کاروان ماشین پشت ما بود. کاروان عظیمی که ما تهش را ندیدیم. می‌رفتیم میدان مهمشان در مایه‌های میدان آزادی خودمان. با پرچم کشورمان ایستادیم، ملت با ما عکس می‌انداختند. به کشته‌شدگان جنگ سرد ادای احترام کردیم. یک درخت صلح از طرف ایران کاشتیم که به اسم کشورمان بود و به روسی نوشته بود. تیم ما معرکه بود. خیلی با هم رفیق بودیم. هیچ چیزی به نام رقابت نبود. در این حد که ماشین تیم صربستان و اسپانیا را خودم درست کردم. دیدم اشکال دارد درستشان کردم.

خلاصه رفتم روسیه با پرچم ایران پریدم که خیلی با حال بود. هرچند کتفم در اسب سواری دو هفته‌ای در رفته بود. خیلی فشار بهم وارد می‌شود. ولی این تنها شانسی بود که می‌توانستم با پرچم بپرم. صدایش را در نیاوردم که کتفم درد می‌کند. تصاویر پرچم و ادای احترام را دارم.

با رامبد جوان از سریال «نشانی» آشنا شدید؟

من دستم می‌شکند، خرد می‌شود، شش تا میله می‌رود تویش. یعنی پین می‌گذارند داخل دست چپم. با رامبد قرار بود تیزر کار کنیم. دستم که شکست تیزر کنسل شد. فهمیده بودم رامبد به کس دیگری می‌خواهد بگوید. من زنگ زدم به رامبد. گفتم اجازه بده من این کار را بکنم. گفت من اصلاً راضی نیستم تو این کار را بکنی و سلامتی خودت را به خطر بیندازی. گفتم قول می‌دهم هر چی که طی کردیم از قبل را انجام بدهم. بهتر هم انجام می‌دهم و قول می‌دهم هیچ اتفاقی برایم نیفتد. هر طور بود رامبد را راضی کردم. من با آن دستم از طبقه نهم پریدم طبقه هفتم و روی دیوار برعکس می‌رفتم. یک ضرب این کار را می‌کردم. پارکور تازه آمده بود، روی دیوار مثلاً می دویدم و طناب بر می‌داشتم. من فهمیدم اگر یک دست هم داشته باشم می‌توانم کار کنم. آن کار را وقتی دستم گچ بود انجام دادم. یک بار هم که این پین‌ها توی دستم بود، چون دست لاغر می‌شود وقتی در گچ هست، پین از کف دستم زده بود بیرون. بچه‌ها باور نمی‌کردند. وقتی گچ را باز کردم فیلم گرفتم و نشان دادم که از کف دستم بیرون آمده. هر شب که می‌خوابیدم این پین‌ها لق شده بود، یک دفعه که می‌خورد به دستم، برق تن من را می‌گرفت. وضعیت بدی بود. شش ماه دستم در گچ بود. بعد دستم از گچ درآمد؛ از استخوان کوچک‌تر شده بود. دکتر می‌گفت فلجی! یک سال طول کشید تا من توانستم بالانس بزنم. دست من 90 درجه خم نمی‌شد. با فکرم درستش کردم. اصلاً بهش اجازه ندادم که آن طور بماند. دستم درست شد و حالا هم همه کار می‌کنم و مشکلی ندارم.

توی فیلم‌های ایرانی که کار کرده‌اید، چند مورد خاص هستند. مثلاً در فیلم «آرایش غلیظ» حمید نعمت الله چه کار بدلکاری انجام داده‌اید؟

در «آرایش غلیظ» یک صحنه کتک کاری دارد که مجبور شدم قسمتیش را خودم بازی کنم. وقت کم بود و ما آن را در سه ساعت و نیم گرفتیم. در حالت عادی باید به بازیگر آموزش می‌دادیم. به خاطر همین آقای نعمت الله گفت خودت می‌ایستی؟ گفتم اگر سیگار خاموش باشد، دستم می‌گیرم. در زندگی سیگار روشن دستم نگرفتم. یک فیلم دیگر در رومانی کار کردم با نیکولاس کیج. آنجا هم قرار بود سیگار بکشم و از فروشگاه بیایم بیرون. وقتی فیلمنامه را خواندم، زنگ زدم و گفتم من سیگار نمی‌کشم! گفت فردا صحبت می‌کنیم. فردا جلسه‌ای گذاشتند. پشت میزی کارگردان و دستیارش نشسته بودند. گفت جلسه امروز برای این است که بازیگر ما می‌گوید من سیگار نمی‌کشم! کارگردانش آدم معروفی بود. نویسنده فیلم «تاکسی درایور» ساخته اسکورسیزی که رابرت دنیرو با آن فیلم شد رابرت دنیرو. او معروف بود به اینکه یک خط فیلمنامه‌اش را هم عوض نمی‌کند. حتی یک ویرگول جا به جا نمی‌کند.

گفتم چون هیچ وقت نکشیده‌ام، دلم نمی‌خواهد این بار هم بکشم. گفت به جایش خرید می‌کنی؟ گفتم آره. گفت به جای سیگار یک کیسه خرید بدهید دستش. به همین راحتی حل شد. بعد که کارگردان رفت، یکیشان گفت تو با این فامیلی؟ گفتم نه! گفت این حتی یک ویرگول در فیلمنامه عوض نمی‌کند. بعدش که فیلم تمام شد، کارگردان من را بغل کرد. آدم باحالی بود.

در بین فیلم‌های ایرانی که بازی کردید کدامش وحشتناک‌تر بود؟

فیلم ایرانی اکشن که نداریم. از دهه 70 و بعد از جمشید هاشم‌پور دیگر اکشن نداریم. حتی در فیلم‌های جنگی و دفاع مقدسی ما هم اکشن نیست. دو، سه تا چیز داخلش می‌ترکد، ولی در اتفاق اکشن نیست. اما در فیلم‌هایی که خودم بازی کردم، «شهر موش‌ها 2» خیلی سخت بود. توی گرمای دزفول، با ماسک خیس عرق می‌شدیم. نفس نمی‌توانستیم بکشیم. 8 ساعت لباس توی تنم بود. داشتم می‌مردم! مطمئنم کسی 20 دقیقه بیشتر نمی‌تواند توی آن لباس بماند. هر دفعه می‌گفتم این بار می‌میرم. یک دفعه چلو کباب خورده بودیم. مرضیه برومند هم می‌گفت بدو، بدو! ما هم می‌دویدیم. سر ظهر بود. من گفتم الان است که بالا بیاروم. اگر بالا می‌آوردم در جا می‌مردم. چون توی ماسک بالا می‌آوردم و خفه می‌شدم. حسم مثل آدمی بود که می‌رود زیر آب و نفسش کم می‌آید. هی می‌گفتم تو را به خدا زودتر ماسکم را بتوانم بردارم. بعد که ماسک را در می‌آوردم بهشت می‌شد، نفس می‌کشیدم.

الان و بعد از این تجربه‌ها ترستان بیشتر نشده؟

ترس ندارد! چیزهای ترسناک‌تری هم هست.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها